زندگیِ جدیدتر...

این روزها از زندگیِ روتینِ خودجدا شده ام.هر چه بزرگتر میشوم و کتاب و فیلم بیشتر میخوانم این علامت سوالِ درونِ ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود. هر بار که غرغر میکردم و میگفتم از روزمرگی ام خسته شده ام، عاقلانه نگاهی میکردند و زیر لبی "ناشکر"ی میگفتند و تأسف خوران راهشان را میکشیدند و میرفتند. روز ها به انجام کارهای هیجان انگیزی فکر میکردم که من را از زندانِ تکراری بودن نجات دهد اما فایده ای نداشت.چیزی درونم بود که مانعش میشد...چیزی مانند ترس...ترس از تغییر...
هر چقدر هم فکر کنم یادم نمی آید که درست از کجا بود که به این فکر افتادم که رسالت من در این دنیا چیست؟ من آفریده شدم که چه چیزی را تغییر دهم؟
من نمیخواهم مثل بقیه زندگی کنم.شاگرد اول کلاس باشم و بااعتماد به نفس تصمیم بگیرم وکیل یا روانشناس شوم.چیزی که شاید تا به حال بوده ام. احتمالا بعدش هم در دانشگاه یکی از همکلاسی هایم عاشقم بشود و بیاید خواستگاری و جواب مثبت بگیرد. بعد از آن هم فکر و ذکرم شود خانه و آشپزی و همخوابی با همسرم که در نتیجه ی آن هم دو تا بچه پس بیندازم. هر روز کارم شود آروغ بچه گرفتن و پوشک عوض کردن.بعد هم که جلسات مشاوره ی مدرسه و انجمن اولیا و مربیان. آخرش هم میفرستمشان خانه بخت.دم مرگ هم که میرسد لبخند رضایت دارم به خاطر زندگیِ پر باری که داشتم !!!
زندگی هر آدمی خیلی پر معناتر از این صحبت هاست.دلم میخواهد متفاوت باشم.آن تفاوتی که حس رضایت را بهم بچشاند.من آرزو های بزرگی دارم و میدانم به همه شان خواهم رسید حتی اگر کل دنیا هم جلویم بایستند.من رسالتم را پیدا خواهم کرد و راه جدیدی را در پیش خواهم گرفت...
+ نوشته شده در جمعه ۴ دی ۱۳۹۴ ساعت ۰۲:۳۵ توسط فاطمـه | بنویسید
مطهره :-)
۰۴ دی ۹۴ , ۱۸:۴۵
حس مشترک....

پاسخ :

... :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان