• وقتی صدایم کرد "مامان" یک آن پرت شدم به 12 سالِ پیش.زمانی که مریم،دخترعمویم که چهار سال از من بزرگتر است،"مامان"ـم شده بود و من مثل جوجه ای که همه جا دنبال مادرش به راه می افتد، مریم را دنبال میکردم. مخصوصا که خانه مان در یک ساختمان بود و تنها چند پله با هم فاصله داشتیم؛ در نتیجه یا او همش خانه ی ما بود یا من.به خودم که می آیم شانزده ساله شده ام."مامان" من اکنون دانشجوست و من حالا "مامان"ِ دختر بچه ی دیگری شده ام.زمان می گذرد و تاریخ تکرار میشود...
• از کیفش شیشه شیر پلاستیکی را در می آورد که داخل پر از پاک کن های فانتزیِ ریز است.با همان لحن کودکانه میگوید "میخوای یکیش رو بهت کادو بدم؟" و من سرخوشانه سرم را به نشانه ی بله، تکان میدهم.یکی را از میانشان جدا میکند و میدهد به من.پاک کنِ انگری بردز قرمز رنگ اندازه ی نخود :)) [اولین کادو اش به من 95/1/5 در سه سال و 9 ماه و 27 روزِگی]
• چشمانم را میبندم و آینده را تصور میکنم.آینده ای که چندان دور نیست.3-4 سالِ دیگر را میگویم.زمانی که من 19 ساله ام و تو 7 ساله. با ماشین می آیم دنبالت. در راه صدای ضبط را تا آخر زیاد میکنم و بلند بلند با آهنگی که پخش میشود میخوانیم.از رو به روی پارک ملت بستنی متری میخریم و میخوریم.میرویم شهر کتاب مرکزی و از پایینش که مخصوصا کودکان است کتاب میخریم.می آییم خانه ی ما.با هم نقاشی میکنیم و کتابی را که خریده ایم میخوانیم.شب میپری روی تختم و من قلقکت میدهم.بازی مان که تمام شد کنارم دراز میکشی و حرف میزنیم تا خوابمان میگیرد و می خوابیم و به دنیا ثابت میکنیم ما بهترین دخترخاله های دنیاییم...
+ کی میشود بزرگ شوی و این ها را بخوانی ؟