کوچیک شدن

داستانها و شعر های شل سیلور استاین (همان عمو شلبی خودمان! ) را که می خوانی، ناخوداگاه کودک درونت بیدار می شود و دلت لذت های بچگانه می خواهد.

این روز ها کتابی به نام "با همه چی" را خوانده ام که مجموعه شعر هایش است. آن هایی را که خوشم آمده در بخش بریده ها گذاشته ام.

این جملات اول کتابش هم خیلی حال خوبی به من منتقل کرد :

"سال ها بعد"
وقتى شعرهایم را ورق مى زنى
نمى توانم صورتت را ببینم
اما از جایى در آن دوردست ها
صداى خنده ات را مى شنوم
و لبخند مى زنم.

یکی از شعر هایش که بلند بود و نمیتوانستم در بخش بریده ها بگذارم، در ادامه ی مطلب قرار دادم. بخوانید و در لذت "کوچیک شدن" غرق شوید!

{ادامه ی مطلب}

"کوچیک شدن"
اگر صد من غرغر را قاتى مى کردى
با یک خروار اخم و تخم و کج خلقى
حاصلش چى مى شد؟
آقاى براون پیر!
شهر کوفتى ما بود و همین آخرِ هر چى بداخلاق
که ما اسمش را گذاشته بودیم آق بزرگ شو.
آق بزرگ شو سال هاى سال
گوش هر چى پسربچه و دختربچه و توله سگ را
پر کرده بود از «بزرگ شو،بزرگ شو،بزرگ شو!»
یکریز مى گفت «ادبت کجا رفته، بچه؟
چرا هى داد مى زنى، نق مى زنى، جنگ و دعوا مى کنى؟
چرا تمیز نگه نمى دارى لباساتو؟
چرا زورت میاد بشورى دستاتو؟
چرا یادت میره دماغتو بگیرى؟
چرا زبون به دهن نمى گیرى؟
چرا دستمال نمى کشى کفشاتو؟
چرا جمع نمى کنى اسباب بازیاتو؟
چرا وقت خوابم بلند مى کنى صداتو؟ »
و بعد، پشتِ همه ى این حرف ها
مى گفت "چرا،چرا بزرگ نمیشین شماها؟"
تا یک روز رفتیم پیش براون، همان آق بزرگ شو
گفتیم :« چرا خودت کوچیک نمى شى حالا؟
چرا راه نمى رى چاردست و پا؟
چرا بالا نمى رى از درختا؟
چرا دارامب درومب نمى کنى با پیت خالیا؟
چرا آدامس بادکنکى نمى جوى چرق و چروق؟
چرا قوطى بازى نمى کنى درق دروق؟
چرا نمى ذارى دست و روت نشسته بمونه؟
چرا بیس بال بازى نمى کنى به جاى نشستن تو خونه؟
چرا جیغ نمى زنى، ورجه وورجه نمى کنى؟
چرا لى لى بازى نمى کنى؟
چرا بستنى قیفى لیس نمى زنى؟
چرا وقتایى که دلت مى گیره گریه نمى کنى؟
چرا جا خوش نمى کنى تو بغل بابا؟
چرا سوسیس نمى خورى با بروبچه ها؟
چرا شبح هارو قبول ندارى؟
چرا بالش بازى نمى کنى؟
چرا بغل نمى کنى خرسکت رو شبا؟
چرا آویزون نمى شى از میله ها؟
چرا آرزو نمى کنى وقت رد شدنِ شهاب سنگا؟
چرا سه پایى نمى دوى با هم بازیا؟
چرا شکلک درنمى آرى،لبخند نمى زنى؟
چرا کوچیک نمى شین شما
آخه بگو چرا؟»
آن وقت بود که آق بزرگ شو دندان قروچه اى کرد
چرخى زد و اخم هاش رفت تو هم.
آخر سر، درمانده و تنها،
گفت «دنیارو چى دیدى، شایدم رفتیم کوچیک شدیم ما.»
این شد که آق بزرگ شو زد زیر آواز
کارهاى خنده دار کرد، آن هم چه کارها
شکلک درآورذ
تو مسابقه ى سه پایى اول شد
آویزان شد از میله ها
به پشت خوابید و تا سحر ستاره شمرد
شیپور زد و هى روى طبل کوبید
بیست دلار داد و یک عالمه آدامس بادکنکى خرید
ساندویچ فروشى رفت و سوسیس به دندان کشید
یک بار هم روح و شبح دید
(حالا نه که راستى،به خیالش رسید)
تو بالش بازى غوغا کرد
خرسک تو بغل خوابید
بادبادک هوا کرد
به سطل آشغال کوبید
به دست و بال خودش، دستى دستى شیره مالید
نقاشى کشید و سنگ پرانى کرد
با چهل و هفت تا بستنى قیفى شکم چرانى کرد
خاک و شن ریزه رفت لاى انگشت هاش
خون دماغ شد، لق شد یکى از دندان هاش
حیوان خانگى گرفت و باهاش توى گل و شل بازى کرد
چند وقتى هم آرتیست بازى کرد
هوس پشت بام کرد، مچش شکست
دستش تو گچ رفت
از تپه ها قل خورد و آمد پایین
از درخت ها رفت بالا
آرنجش خراش برداشت، زانوهاش زخم و زیلى شد
خواست عضو تیم بیس بالش کنند
گفتند«نه»
تف انداخت و هوار زد
وقتى دلش گرفت،نشست و زار زد
رفت باباش را محکم بغل کرد
کلاهى به سر گذاشت که براش گشاد بود
کشتى یاد گرفت، تف اندازى کرد
با بروبچه ها، قلقلک بازى کرد
شلوارش جر خورد و لک و پک شد
انگشت شستش را مکید
آروغ زد و نخودى خندید
زیر باران، پا لختى دوید
بعد، رو به مردم شهر
با صداى بلند
گفت «خبر،خبر!
این تازه ترین خبره:
کوچیک شدن به خدا
از همه چى
کیفش بیش تره!»
با همه چى / شل سیلور استاین / نشر افق / صفحه 80 و 81 و 82 و 83

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۲۰:۵۳ توسط فاطمـه | بنویسید
قالب بلاگ رضا
۱۷ ارديبهشت ۹۶ , ۲۰:۵۴
:)

پاسخ :

:))
N ـــــــ
۱۴ خرداد ۹۶ , ۰۱:۴۶
اسطوره بود این بشر ...
اسطوره ...

پاسخ :

همنیطوره...
محمود دوم
۲۱ تیر ۹۶ , ۲۲:۵۰
کنکور که رفت، چرا نمینویسین؟!

پاسخ :

در استراحت پساکنکوری بودم :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان