شروع یک ماجرا *7*

وقتی تو یوگا حرکتی رو انجام می‌دیم، بعدش باید بدنمون رو رها کنیم و توجه کنیم به اون قسمتی که از کشیدگی درد گرفته. ما باید به درد نگاه کنیم و حسش کنیم. در اون صورته که کم کم بدنمون رو می‌شناسیم.
راستش منم مثل شما پایان این داستان رو نمی‌دونم. اما اصلا پایانش چه اهمیتی داره؟
۴ ماه از اون شب گذشته. این ماجرا رو اینجا نگفتم برای اینکه یه قصه ی لوسِ رمانتیک تعریف کرده باشم یا صرفا برای ثبت یه خاطره از یه آشنایی باشه.
شما ماجرا رو به صورت یه داستان خوندید. وسطا کم و بیش به غصه های قبل از رسیدنمون اشاره کردم. غم هایی که بعد از رابطه به سراغم اومد، خیلی هاشون به مراتب بدتر بودند. حتی یه بار رو خوب یادمه، حس می‌کردم قلبم از شدت غم سنگین شده. انگار که بهش یه وزنه وصله. کمرم رو خم می‌کرد. رو به روی دخترعموم نشسته بودم، حالت صورتم رو دید. دیگه لازم نبود چیزی بپرسه. حرفیم نزدیم. آهنگِ نیازِ فریدون فروغی که خیلی دوستش دارم رو گذاشتم. فروغی می‌خوند و من تو فکر غرق بودم. بغض گلوم رو گرفت. یهو گفتم کاش هیچ وقت توی اون گروه عضو نمی‌شدم. این تنها باری بود که این حرف رو از ته دلم زدم. بهم گفت:«فاطمه، هیچ وقت این حرف رو نزن. شاید تو خودت اونقدر ها متوجهش نباشی، اما من هستم. به تغییراتت نگاه کن! به عوض شدن دیدت به خیلی چیزا. ببین! حالا خیلی چیزای بیشتری رو میتونی درک کنی و بفهمی! اینا همش به واسطه ی همین ماجرا بوده.»
چرا دروغ بگم؟ تا چند هفته ی پیش منم خیلی به پایانش حساس بودم. بار ها تا مرز تموم کردن پیش رفتیم. اما الان دیگه این احساس رو ندارم. حرف دخترعموم خیلی وقت ها تو مغزم می‌پیچید، وقتای خوشحالی برام مهم بود، اما وقتای غم می‌گفتم "گور بابای تغییر کردن! دارم عذاب می‌کشم! نمی‌ارزید!" اما یه شب نشستم فکر کردم و با خودم گفتم واقعا پایانش مهمه؟ تمام رنج و درد کشیدنا برای اینه که به پایان نرسه؟ یا حداقل به یه پایانِ بد؟ این رابطه شاید فردا یا یک هفته یا یک ماه یا حتی یک سال بعد تموم شه. و چند سال بعد هم فراموش یا کمرنگ میشه. و اون وقته که می‌بینی چیزی برات نمونده جز چهار تا خاطره.
تصمیم گرفتم درد هارو ببینم، حسشون کنم و با استفاده ازشون خودم رو بشناسم. مهم ترین چیزی که یه رابطه -هر رابطه ای- میتونه به آدم بده هم همینه. شناخت بیشترِ خودت.
من خوشحالم و هیچ وقت پشیمون نیستم از عضو شدن در اون گروه و آشنایی باهاش. من خوشحالم چون روزای خوش زیاد داشتم. روزایی که با یه لبخند گُنده روی صورتم به صفحه ی چت خیره میشدم و وقتایی که با یه حال خوب از دیدارش میومدم خونه. من خوشحالم چون به واسطه ی آشنایی باهاش چیزای جدیدی رو تجربه کردم. من خوشحالم حتی به خاطر غم هام. و خوشحالم از این رابطه که هر چند ممکنه یه روز تموم شه، اما باعث شد خودمو بهتر بشناسم و دیدگاهم رو به خیلی چیزا عوض کرد.

+ هفته ی پیش چند ساعت پشت سر هم نشستم و تایپ کردم. کلش رو یک جا نوشتم و اینم از آخریش.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۴۲ توسط فاطمـه | بنویسید
آنیا بلایت
۳۱ مرداد ۹۷ , ۱۵:۵۶
خسته نباشی :) 
امیدوارم همینجور قوی بمونی :)♡

پاسخ :

مرسی عزیزم :*
الـی ‌ ‌
۳۱ مرداد ۹۷ , ۱۶:۱۸
و چقدر من همزاد پنداری میکنم با این قسمت آخرش.. :)

پاسخ :

می‌فهمیم حرف همو پس... :)
هانا :)
۰۱ شهریور ۹۷ , ۰۱:۵۱
چه خوب :) 
قشنگ توصیفش کردی خصوصا که یوگارم مثال زدی:) 
موفق باشی:)

پاسخ :

ممنوووونم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان