فکر میکردم عشق تو چیزی نیست
مگر سرخی لکه ای خرد بر پوست
که میشود با آب شست؛
لکه ای شاید از تغییر فصل،
از دگرگونی هوا،
حساسیت، آفتاب سوختگی،
که دیری نمیپاید بر صورتم...
فکر میکردم عشق تو رودخانه ای است
برای نوازش دشت ها، سیراب کردن مزرعهها،
اما زمانی که در سرزمین درون من جاری شد،
دهکده ها را غرق کرد،
سیلابی شد،
سرزمین مرا فراگرفت،
دیوار های خانه ام را فروریخت،
و مرا حیران در برهوت ناکجا آباد رها کرد.
پنداشتم عشق تو
چون ابری بر من بگذرد،
لنگرگاهت پنداشتم،
و پناهت،
و اینکه عشق ما نیز
چون عشق های دیگر
روزی به فرجامی برسد،
و تو چون نوشته ی روی آیینه ناپدید شوی،
و برف زمان
بر ریشه های نهالی ببارد که با هم کاشته بودیم.
شور و اشتیاقم را برای چشمان تو عادی یافتم
واژه های دلدادگیام را عادی پنداشتم،
اما اینک میبینم چه خطایی بود آن همه
عشق تو نه لکه ای بود سرخ بر پوستم
که با آبی زایل شود،
نه زخمی که با گیاه مرهمی درمان شود،
و نه سرمایی که با باد شمال بیاید.
عشق تو هجوم شمشیری بود بر تنِ من،
سپاهی تازنده،
نخستین گام بر جاده ی دیوانگی.
•|در بندر آبی چشمانت~نزار قبانی|•