نقطه سرخط

شبی که همه چیز تموم شد، مثل داغی لحظات اول در رفتن مچ دست، هیچ احساسی نداشتم. گمون می‌کردم مثل سری های قبله. حتی آخرین خداحافظِ بی جواب مونده ی خودمم، واقعی نیست. همه چیز شبیه یه خوابِ کوتاه و بده.

صبح که بیدار شدم، انگار آفتاب تند تر از همیشه می‌تابید. نون بربری صبحونه، مونده تر از روزای قبل بود. پنیر بو می‌داد. گردو ها تلخ بودند. یادم افتاده بود هزار ساله نوتلا نخوردم. جلوی آیینه به خودم نگاه کردم. قدم بیش از اندازه دراز بود. جوش های صورتم خیلی به چشم میومدند. وای از دندونام! همیشه زشت بودند و اون روز زشت تر. ناظم مدرسه ی پسرونه ی خیابون بغلی، بیشتر از هر روز دیگه ای پشت بلندگو داد می‌زد. صدای پارس سگ همسایه امروز بلند تر بود و نور آفتابی که از پنجره ها به داخل خونه می‌تابید چشمم رو می‌زد. 

چند ساعت که گذشت، حس کردم چیزی درونم خالیه. انگار وقتی خواب بودم، کسی دست انداخته و یکی از اعضای بدنم رو کنده و برده. قلبم، کلیه ام، معده ام همه سر جاشون بودند اما باز چیزی نبود. یه جای خالی بزرگ رو حس می‌کردم.

رفتم حموم. تمام «حالت چطوره» ها رو با «خوبم» جواب دادم. گریه نمی‌کردم. فقط خالی بودم. خالیِ خالی.

فردا صبحش آسمون همرنگ روزای قبل بود. دنیا دلش برام نمی‌سوخت. صندلی جلوی تاکسی گیرم نیومد. تمام راه تو قطار ایستاده بودم. استاد اسمم رو از لیست پرسش ها خط نزد. صف سلف دانشگاه شلوغ بود. همکلاسی ها مثل هر روز سلام و احوال پرسی می‌کردند. منم مثل قبل بودم. گفتم این قضیه دردناک نیست. باهاش کنار میام. پس کنار بچه ها خندیدم، غیبت کردم، حرف زدم. کنارشون هیچ غمی تو ذهنم نمیومد. دنیا مثل همیشه بود. 

بعد دانشگاه کلاس یوگا داشتم. تو مترو نشستم کف زمین و با صدای موسیقی اولافور آرنالدز تو گوشم ادامه ی کتاب «شفای زندگی» رو خوندم. ساعت ۴ رسیدم. هنوز یک ساعت و نیم وقت داشتم. مثل همیشه رفتم کافه ی سر راهم و باز مثل همیشه چایی و چیزکیک سفارش دادم. می‌خواستم جای همیشگی رو کاناپه های طبقه ی پایین بشینم اما پر بود. ناچار رفتم بالا. بعد از پله ها مستقیم چشمم افتاد به همون میز و صندلی ای که اولین بار نشسته بودیم. فقط همونجا خالی بود. نشستم رو صندلی ای که پنج دی ماه سال قبل اونجا نشسته بود. من رو به روش بودم. اولین بار بود می‌دیدمش. میز کوچیک بود و تمام مدت استرس داشتم پاهام به پاهاش بخوره. اون روز هم همین چیزکیک و چایی جلوم بود. همون لحظه بود که بالاخره همه چیز فروریخت و اشک هام گوله گوله از چشمام پایین اومدند. جلوی همه ی آدم های قهوه به دستِ لبخند بر لب، تو صندلی خودم مچاله شدم و گریه کردم. به یاد روزهای خوبمون. به یاد لبخند هاش. صداش. به یاد حس دست کشیدن روی ریش هاش. بوی سیگارش که با بوی تمام سیگار های جهان فرق داشت. و بعد حس عجیب تری سراغم اومد. با خودم گفتم یعنی دل اونم تنگ می‌شه؟ جفتمون به این نتیجه رسیده بودیم نباید ادامه بدیم. اون خیلی سرد برخورد کرده بود و من حالا داشتم تو ذهنم بهش فکر می‌کردم، همه چیز براش تموم شده بود؟ یه امیدواری مزخرفی تو وجودم پرسه می‌زد. امیدواری برای شکل گرفتن یه رابطه ی دوباره. همونی که عقلم یه «نه» ی محکم بهش میگفت و دلم خلافش رو می‌خواست. خودمو سرکوب کردم. اشکام رو از صورتم پاک کردم. راه افتادم سمت کلاس.

سر کلاس مربی مثل همیشه حال تک تکمونو پرسید. بهش گفتم خوبم ولی عادت ماهانه ام چند روزیه عقب افتاده و بدنم بهم ریخته. گفت امروز روی لگن تمرکز می‌کنیم که انرژیت راه بیفته. دیگه چیزی نگفتم. نگفتم قبل از کلاس برای اولین بار بین یه عالمه آدم اشک ریختم. براش از افکارم نگفتم. از حالِ دلم. 

وسط تمرین بودیم. روی زمین دراز کشیده بودیم و تمرین گردش ران پا رو انجام می‌دادیم. چشمام باز بود و به سقف نگاه می‌کردم. مربی اومد بالا سرم. پیشونیم رو ماساژ داد و آروم گفت اینقدر فکر نکن. فکرا رو بریز دور و رها باش. 

حالا، ده روز گذشته. تو این ده روز یه وقتایی شاد بودم و امیدوار به آینده و یه وقتایی غمگین ترین و ناامید ترین آدم دنیا. به خودم اجازه دادم که غمگین باشم. برای نبودِ کسی که یک سال ذهن و زندگیم رو درگیر خودش کرده بود، سوگواری کنم. می‌دونم که غم های بزرگتری وجود داره اما هر غصه ای به اندازه ی خودش ارزش سوگواری کردن داره. پس اگه قطره اشکی در چشمام جمع شد، بهش اجازه ی پایین اومدن می‌دم. اگه دلم هواش رو کرد، بهش فکر می‌کنم. چون می‌دونم زمان حلال همه ی درد هاست و می‌ذارم که آروم آروم کمرنگ و کمرنگ تر شه و می‌دونم که میشه. می‌دونم که این روز ها بالاخره بخشی از خاطرات گذشته میشه. فقط باید زمان داد. «این نیز بگذرد...»

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۳۶ توسط فاطمـه | بنویسید
:(
۱۹ آبان ۹۷ , ۲۰:۴۴
از دست این پسرا

پاسخ :

بیشتر از اینکه از پسرا دلم پر باشه از تو رابطه بودن خسته ام...حس فرسودگی دارم...
:(
۲۰ آبان ۹۷ , ۱۶:۲۵
جای تاسف داره.دوستی و رفاقت که سرشار از حس زندگیه به شکلی در اومده که مایه فرسودگی آدم ها میشه.
امیدوارم اون چیزی که باید رو پیدا کنی.

پاسخ :

مرسی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان