من و تنها من!

یادمه بهم گفته بود اگه می‌خوای بهت احترام بذاره، اول خودت به خودت احترام بذار. اگه می‌خوای دوستت داشته باشه، اول خودت خودت رو دوست داشته باش. من بلد نبودم. رفته رفته همه ی علاقه به خودم، وابسته به علاقه ی دیگری بهم شد. اگه اون دوستم داشت، پس دوست‌داشتنی بودم. اگه من رو باارزش می‌دونست، پس آدم باارزشی بودم. و وای به روزی که ذره ای به علاقه اش تردید می‌کردم. انگار که هر روز بخشی از هویتم رو از دست می‌دادم. بخشی از استقلالم رو. کم کم احساس کردم من لیاقتش رو ندارم. حس کردم من از اون پایین ترم. با خودم فکر کردم «اصلا چرا من رو دوست داره؟ مگه من چی دارم؟ هیچی!»
و روزی که رفت، از من چیزی نمونده بود جز موجودی که فکر می‌کنه زشت و نفرت انگیزه. موجودی که نه راه مشخصی تو زندگیش داره، نه می‌دونه کیه، نه می‌دونه کجاست و هیچ وقت هیچکسی عاشقش نمی‌شه.
تا ده روز ماجرا همین بود. هر روز گریه و دلتنگی و مُشت به بالشت های روی تخت و فریاد و احساسِ فریب خوردگی. نگاه به آینه و تنفر از صورت کریه و قد زیادی بلند. تهوع از دانشگاه و راه زندگی. تعریف های بقیه رو قبول نداشتم. آدمی بودم که تازگی قلبش شکسته بود و همه ی حرف های خوب چیزی جز یه مشت دلداری آبکی و دروغین نبود.
یادم نیست درست از چه روزی بود که تصمیم گرفتم تموم کنم این وضعیت رو. یاد روزای اول یوگا و حرف مربیم افتادم. وقتی بهش گفته بودم که آدم بی اعتماد به نفسیم، تنها حرفی که زده بود این بود «می‌خوام که هر وقت حس کردی بی ارزشی، به این فکر کنی که از تو، از این فاطمه ای که جلوی من ایستاده، فقط یه دونه تو جهان وجود داره. هیچ وقت هیچکسی تو تاریخ شبیه تو نبوده و هیچ وقتم شبیهت نخواهد اومد. فاطمه ای با این قیافه، این اخلاق و این افکار.»
و خب با یادآوری اون حرف، اشک هامو از صورتم پاک کردم، کتابی که مربیم خیلی وقت پیش معرفی کرده بود رو شروع کردم، هر روز یوگا کار کردم، شکرگزاری رو جدی گرفتم، کلاس موسیقی ای رو رفتم که مدت ها بود آرزوش رو داشتم، هر روز تایمی رو برای زبان خوندن در نظر گرفتم، با خودم قرار های تنهایی گذاشتم، به ترس هام از تنها کافه و تئاتر رفتن غلبه کردم و مهم تر از همه، هر روز صبح به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم «تو زیبا و قدرتمند و فوق العاده ای»
مدت طولانی ای نیست که این کارا رو می‌کنم اما می‌تونم به جرئت بگم که حالا یه آدم دیگه ام. منی که از چندین ماهِ پیش احساس می‌کردم تو مسیر زندگی گم شده‌ام، الان راهم رو تا حد زیادی می‌شناسم. حالا هر روز انگیزه ام برای زندگی کردن بیشتره چون خودم رو می‌شناسم و خودم رو دوست دارم. چون من تنها ورژن از این فاطمه ام و می‌خوام که بیشترین تلاشم رو بکنم. و راستش رو بخوایین، دلم برای خود چند ماه پیشم، همون دختر غمگینی که خودش رو لایق هیچ چیز خوبی نمی‌دونست، می‌سوزه. من دیگه اون دختر رو نمی‌شناسم اما دلم می‌خواست می‌تونستم کمکش کنم و دستاش رو بگیرم و از اون دریای غمی که توش غوطه ور بود نجاتش بدم. حالا که نمیشه، پس می‌خوام به دختری که تو آینده است قول بدم که یه روزی همونی می‌شم که باید بشم.
+این پُست رو نوشتم که هم یادگاری باشه از حال و احوال این روز هام و هم اینکه شاید به درد کسی بخوره که روزای خوشی رو سپری نمی‌کنه.

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۳۱ توسط فاطمـه | بنویسید
من و ...
۲۶ آذر ۹۷ , ۱۳:۰۵
چقدر خوب حالت رو توصیف کردی
حالی که تو شرایط و زمانهای مختلف ادمهای زیادی تجربش میکنن
و چه انتهای خوبی داشت
امیدوارم هر روز موفق تر و شادتر باشی

پاسخ :

مرسی ازت عزیزم :*
الـی ‌ ‌
۲۶ آذر ۹۷ , ۱۴:۰۱
از جهت شباهت حال و هوام با تو برگام ریخته فقط :))

پاسخ :

اگه اینجوری مثل من حالت خوب باشه که عالیه :) 
:))
۲۷ آذر ۹۷ , ۰۶:۳۵
چه خوب، کلاس ویولن دیگه؟

پاسخ :

نه. ویولن نیست.
اگه اونی باشی که من فکر می‌کنم، باید بگم تعجب می‌کنم چرا هنوز وبلاگمو می‌خونی. 
فاطمه م_
۲۷ آذر ۹۷ , ۱۳:۴۶
اون قسمتش که گفتی تنها کافه و تئاتر رفتی... واقعا این یکی از کارای سخت برا منم هست. تفریح تنهایی. جایی تنها بری که همه دو نفر به بالا میرن. ولی منم کمی غلبه کردم بهش. دو سه بار سینما. یه بار کافه. و دارم سعی می‌کنم بازم این کارو بکنم.

پاسخ :

اره دقیقا می‌فهمم چی می‌گی. منم اینجوریم که البته بهتر شدم. کافه رو که دیگه کاملا اوکی شدم چون یه چند بار یه چند ساعت خالی داشتم بین دو جایی که باید می‌رفتم، مجبور شدم برم کافه و عادت کردم و خوشمم اومد حتی :)) البته هر کافه ای نه. کافه های شلوغ که کسی کاری به کارت نداره خوبه. مثل لمیز یا وی کافه. تئاتر اما سخت بود. بین جمع های هنری ای که چند تایی یا دو نفره اومده بودن واقعا احساس بدی داشتم اما از پسش بر اومدم و تئاترشم خوب بود. سینما رو هنوز امتحان نکردم چون اونم خیلی ترسناکه واسم اما بالاخره انجامش می‌دم. 
://
۲۸ آذر ۹۷ , ۰۶:۵۵
نه بابا، بعید می دونم اون باشم. البته نمی دونم اونی که بهش فکر می کنی کی می تونه باشه ولی می دونم به من فکر نمی کنی، دلیلی نداره به من فکر کنی.

پاسخ :

دو تا دوست داشتم که سابقاً اینجا رو می‌خوندن. یکی‌شون بی اجازه پیدا کرده بود آدرسمو و اینجارو می‌خوند که الان امیدوارم دیگه نخونه. اون یکی البته دوست مجازیم بود که حقیقی شد ولی بنا به دلایلی دیگه دوستم نیست و خب امیدوارم اونم دیگه اینجا رو نخونه. از اون جایی که به «ویولن» اشاره کردی حدس زدم یکی از این دو نفر باشی که نمی‌دونم هستی یا نه. 
فاطمه م_
۲۸ آذر ۹۷ , ۰۹:۵۵
دقیقا منم کافه رو لمیز رفتم :))

سینما اولین باری که تنها رفتم، یه پسره اومد کنارم نشست اونم تنها بود. و تازه برا خودش پف‌فیل هم خریده بود :))

پاسخ :

لمیز خیلی خوبه :) حیف فقط غذا نداره تو منوش :))
البته من الان یادم اومد پارسال یه بار تنها رفتم سینما فیلم خارجی ببینم. تعداد کم بود و دقیقا بغل منم یه پسر تنها نشسته بود.
منم واسه خودم چیپس خریده بودم :)))
قاسم صفایی نژاد
۲۹ آذر ۹۷ , ۱۸:۱۰
ان شالله که اتفاقی که افتاده خیر بوده و از این به بعد آرام و شاد باشه دلتون.

پاسخ :

مچکرم :)
حسین
۳۰ آذر ۹۷ , ۱۳:۱۶

 

آن آشنا که رفت و به بیگانه خو گرفت،
از دوستان چه دید که دست عدو گرفت؟
سرمست عطر عشق، دمی بود و، بعد از این
مستم نمی شود، که به این عطر خو گرفت
می خواستم حکایت خود بازگو کنم
افسوس! گریه آمد و راه گلو گرفت
ابر بهار این همه بخشندگی نداشت
شد آشنای چشم من و وام ازو گرفت
از اشک من شکفته شود قلبت از غرور
آری، ز شبنم است که گل آبرو گرفت
خورشید‌ِ اوفتاده در آبم؛ ز نور من
نه غنچه خنده کرد و نه گل رنگ و بو گرفت
یاران! نماز کیست به جا؟ پارسای شهر
یا آن شهید عشق که از خون وضو گرفت؟
از مدّعی گریختم و دربه در شدم
همچون صبا سراغ مرا کو به کو گرفت
سیمین! به شعر دلخوشی و سخت غافلی
کاین شمع دلفریب ز چشم تو سو گرفت

حوا ...
۰۱ دی ۹۷ , ۲۰:۵۵
+ منم مثلِ تو :) خوشحالم که بهتری عزیزم :)

پاسخ :

مرسی عزیزم
:)
۰۲ دی ۹۷ , ۰۷:۳۶
خب، هر کی کل وبلاگت رو بخونه می فهمه ویولن دوست داری، من هم این طوری فهمیدم.
اونی که بی اجازه وبلاگت رو پیدا کنه خیلی دنبالته ها.
امان از این دوست های مجازی که حقیقی می شن و نیمه ی پنهانشون رو می شه.
واجد شرایط هیچ کدومشون نیستم خوشبختانه!

پاسخ :

دنبالم بود :) دیگه نیست خداروشکر.
ببخشید من حساس شدم. آخه خیلی برام مهمه که کسی از آشناها اینجا نباشه.

اونی که در موردش بحث بود که می‌خونه یا نه
۱۰ دی ۹۷ , ۰۹:۲۳
ضمن این‌که امیدوار نباش که دیگه نخونم، توجهت رو به مطلب زیبای زیر جلب می‌کنم که هم‌اکنون که حالم بسیار ناخوش بود از خوندنش لذت بردم و سیستم قرابت معنایی ذهنم ارتباطش داد به این پستت که خوندنش خیلی خوش‌حالم کرد:
https://medium.com/personal-growth/how-to-see-yourself-clearly-skip-the-introspection-mode-c66bfb05c061

به نظر می‌رسه تو تونستی با همین راهی که توی پستت نوشتی، از مرحله‌ی قضاوت به مرحله‌ی پذیرش تمامیت خود و افکارت برسی و من وقتی مطلبت رو خوندم خیلی حظ کردم چون فکر می‌کنم لایق حسی هستی که پیدا کردی. و همیشه دوست داشتم همین حس رو درباره‌ی خودت داشته باشی.

ایراد کار در مورد این قضاوت اون‌جاییه که هر چیزی رو آدم ممکنه چاقو بکنه و بزنه به خودش یا دیگران. برعکس تو که به خاطر قد بلندت بعضی‌وقتا به خودت گیر می‌دادی، من همیشه از خودم و دیگران به خاطر قد کوتاهم حس بد می‌گرفتم. بچگی‌هام مامانم با یکی از هم‌کلاسی‌هام مقایسه‌م می‌کرد(به هدف این‌که شیر بیش‌تر بخورم و قدم بلند بشه) و من از اون‌موقع سر این موضوع آسیب‌پذیر شدم.

و نهایتاً این‌که پیشنهاد می‌کنم دوره‌ی پیش‌رفته‌ی تحلیل رفتار متقابل پندار رو بری. برای رفتن بهش لازمه که اول دوره‌ی مقدماتی‌شون رو بگذرونی. اما به نظر من ارزشش رو کاملاً داره. این بند آخر رو اگه به عنوان وصیت یه دوستِ کهنه بپذیری ازم جلوت رو نمی‌گیرم.

به نظر می‌رسه که دست زمانه مسیر زندگی‌هامون رو از هم جدا کرده و این باعث ناراحتی‌مه خیلی. زمان‌های زیادی چکت می‌کنم و این‌جا رو هم با یه نظم جالبی می‌خونم و همیشه امیدوارم اون پتانسیلی رو که در تو می‌دیدم در عمل بتونم مشاهده بکنم و خُب این پست از دیدگاه من یه گام خیلی بلند به سمت چیزی بود که شایسته‌شی و باید بهش برسی.

موفق باشی فاطمه‌ی عزیز.

پاسخ :

در مورد جمله ی اولت نمیدونم چی باید بگم :)) خنده ام گرفته بیشتر :))
در مورد این کارگاهه که گفتی رفتم سرچ کردم و به نظرم جالب اومد. حتما سراغش میرم.
مرسی ازت "اونی که درموردش بحث بود که میخونه یا نه" امیدوارم همیشه شاد باشی و غمی تو دلت نباشه. و اینکه فهمیدم تو اینستا هم پیجم رو میبینی و استوریم رو دیده بودی :)
به هر حال ممنون ازت.
این مدت در اثر تقدیر یا جبر روزگار سه تا دوست رو از دست دادم که یکیش تو بودی. روزای سختی بود تمام این چندماه و خصوصا دو ماه اخیر. اما زندگی میگذره و چاره ای نیست جز کنار اومدن با چیزایی که زندگی برات در نظر گرفته.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان