پاره‌ای از توضیحات

عنوان صریح و روشن است. این پُست را برای پاره‌ای از توضیحات درباره پُست‌های اخیر گذاشته‌ام. از زمان ساختن این وبلاگ، درباره همه چیز مهم زندگی‌ام حرف زده‌ام. حتی چیزهایی خیلی شخصی که شاید بعدها از به اشتراک گذاشتنشان پشیمان شوم. از روزهای دبیرستان گفته‌ام، از کنکور و بدبختی‌هایش، از بی‌هویتی ناشی از بی‌علایقگی به همه رشته‌های دانشگاهی، از ترم‌های اول دانشگاه، از خوبی‌های روزنامه‌نگاری، از غرغرهایم درمورد دانشگاه و دانشجویانش، از ماجرای اولین عاشق شدنم تا مراحل تمام شدنش، از سختی‌های کنار آمدن با تنهایی، از سرکار رفتنم و بعدتر استعفایم و خیلی چیزهای دیگر. بارها لحن عوض کرده‌ام و موضوعات حرف‌هایم تغییر کرده است. همیشه گفته‌ام که این وبلاگ نشان بزرگ شدنم است. نشان تغییر کردنم و آدم دیگری شدنم. حالا هم همین است. تصمیم گرفتم تمرین کنم همان پُست‌های همیشه را با لحن جدی‌تری بنویسم. اگر از پسش بربیایم، کمتر شخصی‌اش کنم. و این تصمیم‌ها نیز همه از درونم می‌آید.
استارت ماجرا از کمی قبل‌تر است اما نقطه اوجش می‌رسد به اواسط دی‌ماه با همان اتفاقات تلخی که قصد یادآوری‌اش را ندارم. بعد از آن، دیگر نتوانستم بلند شوم. چند روز صبح تا شب در تخت خوابم که کم مانده بود کپک بزند دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. به معنای دقیق کلمه هیچ کار. فقط دراز کشیدم و غصه خوردم. نتوانستم حمام بروم، برای معاینه چشمم پیش دکتر بروم، کتاب بخوانم یا حتی فیلم ببینم. آنقدر همان‌جا دراز کشیدم که آخر سر دخترعموهایم آمدند و از جایم بلندم کردند و قانع شدم که باید کمک بگیرم. حالا چند قرص رنگارنگ دارم که قول داده‌اند کمکم کنند که شب‌ها درست بخوابم و دیگر کابوس نبینم و به قول روانشناسم «شیمی مغزم را تنظیم کنند». همان وقت‌ها بود که تصمیم گرفتم رمان خواندن را کنار بگذارم یا حداقل خیلی کمترش کنم. دکتر گفته بود باید اعتراف کند که افسرده‌ها خیلی وقت‌ها آدم‌های واقع‌بینی هستند اما نمی‌شود با حجم زیادی از واقعیت زندگی کرد، گاهی نیاز به یک جور حالت‌های از سرخوشی و بیخیالی داریم. من اما راستش حس می‌کنم حالا که واقعیت تلخ دنیا اینطور به صورتمان کوبیده شده است، رمان و داستان خواندن برای دور شدن از این فضا یک جورهایی حماقت است. واقعیت غمگینم می‌کند اما دلم نمی‌خواهد از آن فرار کنم. کتاب‌های تاریخ و جامعه‌شناسی را که خیلی وقت‌ها از آن دوری کرده‌ام را دورم ریخته‌ام که هی بخوانم و بخوانم بلکه کمی از این دنیای آشفته سر در بیاورم.
سرتان را درد نیاورم، خلاصه بگویم که از یک جایی به بعد خیلی چیزها معنایشان را برایم از دست داد و این اتفاق ترسناکی بود. انتهایش را نمی‌دانم. راستش را بخواهید از فکر کردن به انتهای همه چیز خسته شده‌ام. می‌خواهم من هم مثل شماها تماشاگر این ماجرا باشم. تا ببینیم این تقدیر -اگر وجود داشته باشد- ما را به کجا می‌برد. هر چه هست امیدوارم آخرش حداقل یک خواب عمیق و با آرامش داشته باشد. همین هم حتی کافیست!

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۰۱:۵۷ توسط فاطمـه | بنویسید
بانوچـه ⠀
۱۹ بهمن ۹۸ , ۱۱:۵۶

امیدوارم روزای خوشی ِ واقعیمون هم برسه... که واقعیت اینقدر تلخ نباشه. که بتونیم از ته دل شاد بشیم.

پاسخ :

امیدوارم...
هیوا جعفری
۲۰ بهمن ۹۸ , ۲۲:۵۷

به نظرم این هم یه قسمتی از بزرگ شدنه، دیدن واقعیت ها و رسیدن به افسردگی

با مصرف قرص هیچوقت موافق نبودم چون درمان کننده نیستند و دنیای منفی رو به مثبت تغییر نمی دن 

امیدوارم بتونی به آرامش برسی و بفهمی واقعا چه خبره

پاسخ :

راستش خودم هم خیلی موافق قرص نیستم اما حقیقت اینه که وقتی خواب آدم مختل شه نیاز به کمک داره و تراپی به تنهایی پاسخگو نیست. واسه همین مجبور شدم به قرص پناه بیارم.
امیدوارم. مرسی ازت.
قاسم صفایی نژاد
۲۴ بهمن ۹۸ , ۱۸:۴۲

حتی اگه دنیا خیلی سیاه باشه، افسردگی ما به سیاه‌تر شدنش کمک می‌کنه، نه به سمت سفیدی بردنش. اینو همیشه یادتون باشه.

پاسخ :

قطعا همینطوره اما افسرده شدن دستِ خود آدم نیست.
گوله‌ی نمک
۲۹ بهمن ۹۸ , ۱۵:۳۲

اگه گفتنش کمک می‌کنه، می‌خوام بدونی که همه‌ی مطالب وبلاگت رو خوندم و می‌خونم. خوندن این کلمات مثل کشیدن تیغ روی قلبم اون رو به درد آورد و واقعاً به خاطر شرایط سختی که توش قرار گرفتی متأسفم. نمی‌تونم بگم «می‌فهمم حالت رو»، چون مطمئنم توی شرایط منحصربه‌فردی هستی که هیچ‌کس دیگه‌ای تا حالا تجربه‌ش نکرده و تک‌تک نقاطش خاصن و با هر چیزی که تا حالا وجود داشته متفاوتن.

 

خیلی دعات می‌کنم و مطمئنم که توی دنیا یه جاهایی آدم خیلی باید پایین بره تا وقتی که برگشت بالا، به تپه‌ی بلندتری رسیده باشه. تو آدم خوبی هستی و من این در مورد این بیش‌تر از هر چیزی مطمئنم. هرچند دنیا بعضی‌وقتا با آدم‌های خوب، خیلی خوب تا نمی‌کنه ولی من که شک ندارم عاقبت کارِت مثل دلت، بزرگ و قابل احترامه.

 

سرت رو درد نیارم؛ می‌خوام بدونی که بی‌صبرانه منتظر بهترشدن حالتم و دنبالت می‌کنم تا عاقبت روزی رو ببینم که تو اوجی و به چیزی که می‌خواستی رسیدی.

پاسخ :

گوله نمکِ عزیز،
این روزها بیشتر از همیشه به ویرجینیا وولف فکر می‌کنم. اینکه چی شد که با وجود داشتن شوهری که دوستش داشت، یه روز جیب‌هاشو پر از سنگ کرد و رفت داخل رودخونه. می‌گن بعد از جنگ جهانی، بعد از دیدن اون همه سختی و تلخی دنیا، نتونست طاقت بیاره. اینجایی که من هستم هنوز خبری از جنگ نیست و امیدوارم که نشه اما اگه یه روزی همچین اتفاقی بیفته از ته دلم امیدوارم که سرنوشتی شبیه به وولف نداشته باشم. قوی بشم و طاقت بیارم در برابر بدی‌ها و زشتی‌های دنیا و بتونم یه نقشی هر چند کوچیک در مبارزه با ظلم داشته باشم، به طریق خودم.
مرسی از نگرانیت و آرزوهای خوبت برام. منم امیدوارم بهترین واست اتفاق بیفته چون لایقش هستی.
پی‌نوشت: ببخشید که دیگه به ایمیلت جوابی ندادم. همزمان شد با اتفاقات تلخ آبان و شروع تمام این حال بدی‌های من. همه نظم زندگیم یکهو به هم خورد.
گوله‌ی نمک
۳۰ بهمن ۹۸ , ۰۱:۱۹

متوجهِ حالت هستم. از آبان به این‌ور، من هم تقریباً بیش‌تر انگیزه‌م رو برای زورزدن از دست دادم. می‌رفتم سرِ کار ولی تقریباً هیچ‌کاری ازم برنمی‌اومد. بدنم سِر شده بود و ناراحت از این بودم که چرا این‌قدر راحت بازی‌چه شدیم و چرا هر کاری دلشون می‌خواد باهامون می‌کنن و پاسخ‌گو نیستن. دلم می‌خواست بگیرم خفه‌شون کنم. خیلی ناراحت‌کننده‌س که نه حقِ زندگی توی وضعیتِ خوب رو داری و نه حقِ اعتراض به وضعیتِ بدِ موجود رو بهت می‌دن. افتضاحه این شرایط و دلم می‌خواد عاملانش رو به صلابه بکشم که همچین بلایی سرِ احوالاتمون آوردن.

 

فکر نکنم بشه به ویرجینیا وولف و کاری که کرده ایراد گرفت. گاهی‌اوقات آدم نمی‌تونه صرفاً با چیزایی که «خودش» رو خوش‌حال می‌کنن سر کنه. شاید یه سری آدم باشن که وقتی دیگران نمی‌تونن از زندگی لذت ببرن و تیغ روی گلوشونه، با مهیابودنِ رفاه برای خودشون حس خوبی داشته باشن و خوش‌حال زندگی کنن، ولی همه و به خصوص آدم‌هایی که دنبال معنی هستن توی این وضعیت نمی‌تونن راحت سر روی بالش بذارن.

 

در مورد مبارزه با ظلم، منم خیلی دوست دارم یه گام هرچند کوچیک در موردش بردارم. اگه بهمون فضا و اجازه داده بشه که با قلم یا مهارتمون، یه گام توی رسواکردن فساد یا ظلم برداریم، قطعاً حالمون خیلی بهتر از الآن می‌شه. ولی مشکل این‌جاست که معمولاً هیچ راه شفافی برای مشارکت در کاهش ظلم و فساد جلوی پامون قرار نمی‌گیره توی این کشور.

اما در این خصوص حداقل یه مقدار امیدوارم و فکر می‌کنم تا چندسال آینده نگرش در مورد یه سری چیزا عوض بشه و باعث بشه که اون «تقدس»ـی که به اشتباه به خیلی‌جاها دادیم بریزه و بتونیم پاسخگوشون بکنیم.

 

در خصوص پاراگراف قبل از پی‌نوشت باید بگم: 😌

و در مورد پی‌نوشت هم اصلاً چیزی به دلت نیار. امیدوارم فرآیندِ حال‌خوبی‌ت خوب جلو بره و هر زمان هم در موردش از من کاری برمی‌اومد بهم بگی، چون باعث افتخارمه که یه تأثیر مثبت داشته باشم.

پاسخ :

آره امیدوارم بتونیم کاری کنیم. این روزا تنها کاری که از دستم برمیاد همینه که بشینم و تاریخ ایران رو بخونم. ببینم تو این کشور چه خبرهایی بوده و سعی کنم خودم رو آروم کنم که همیشه تو تاریخ لحظات سخت‌تر از الانم بوده و یه عده موندن و تحملش کردن. این باعث می‌شه یکم آروم بگیرم.
اما می‌دونی چیه؟ فهمیدم سخت‌ترین کار تو این کشور فهموندن یسری مسائل به آدم‌هاست. آموزش و مهم‌تر از اون پرورش آدما. اگه یه روز بتونم تو این مسیر گام بردارم خیلی حالم رو بهتر می‌کنه.
امیدوارم شرایط جوری بشه که تو هم بتونی با انرژی سابق به کارت ادامه بدی.
بازم ممنون از لطفی که بهم داری رفیق قدیمی.
روز و روزگارت خوش.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان