قصه‌گوی ساکن طبقه دوم

حوالی سال ۸۱ بود که بالاخره از زیرزمین خانه مادرجون اسباب کشی کردیم و صاحب‌ خانه‌ی دراز و کوچکِ یک ساختمان سه طبقه شدیم. کوچک‌تر از آن بودم که دلم اتاق شخصی بخواهد و مامان هم شب‌ها رخت‌خوابم را در پذیرایی پهن می‌کرد و من را با ترس‌ها و کابوس‌هایم تنها می‌گذاشت. ساعت‌های طولانی زل می‌زدم به راهروی باریک و تاریک آشپزخانه و از ترسِ بیرون آمدن جن و هیولا چشم بر هم نمی‌گذاشتم. یک وقت‌هایی بهانه می‌کردم و از چند ساعت قبلش می‌گفتم خوابم نمی‌آید که بابا کنارم دراز بکشد و کمرم را ماساژ دهند که تا قبل از خاموشی خانه خوابم برده باشد. آن ساختمان با درهای بزرگ سفیدش برایم پر از کابوس است. هنوز هم یک وقت‌هایی خواب می‌بینم که دزدی دنبالم می‌کند و وقتی از بالا پشت‌بام به در خانه‌مان می‌رسم هیچکس در را باز نمی‌کند و راه فرارم بسته می‌شود.
اما همان ساختمان پر از جن‌های خیالی، یک معصوم خانم ساکن طبقه دوم داشت که به همه ماجراهای وحشتناک آنجا می‌ارزید. قامت و رویش هیچ شباهتی به فرشته‌های نجات نداشت، لاغر و تکیده و عینکی بود. آن وقت‌هایی که مامان چادر به سر دستم را می‌گرفت و مهمان خانه بی مبل سنتی‌شان می‌شدیم، تمام مدت منتظر می‌ماندم که میوه پوست بگیرد و از آدم‌های اطرافش تعریف کند. از دختر تازه ازدواج کرده‌اش که قم زندگی می‌کند تا ماجرای کربلا رفتن زن همسایه بغلی. مهم نبود که محتوای حرف‌هایش چیست یا اصلا من همسایه ساختمان بغلی را می‌شناسم یا نه. همه جذابیت حرف‌هایش در نوع روایت کردنش بود. جوری که به سختی می‌توان توصیفش کرد. انگار که یک سری آدم‌ها از اول قصه‌گو زاده شده باشند، شخصیت‌ها را برایت خلق می‌کنند جوری که مشتاق شنیدن سرنوشتشان می‌شوی. آنقدر خوب که انگار داستانش جایزه پولیتزر برده است.
به حساب ما آن آپارتمان بیست و خرده‌ای سال دارد. هنوز با همان ترسناکی‌ همیشگی‌اش در وسط کوچه کودکی‌هام قد علم کرده است. چند روز پیش که عمو خبر فوت معصوم خانم را به گوشمان رساند، فکر می‌کردم که آن خانه حالا خیلی ترسناک‌تر از قبل شده‌است اما راستش را بخواهید وقتی دیداری دوباره تازه کردم، فهمیدم که قصه‌گویی‌های معصوم خانم بخشی از جان آن خانه شده‌اند. حقیقت این است که قصه‌ها جاودانه‌اند، حتی اگر گوینده‌شان دیگر آن‌جا نباشد. قصه‌ها یاد قصه‌گویشان را تا ابد نه فقط در چند پاره آجر که در قلب آدم‌ها حتی دخترکی ۶-۷ ساله که سال‌هاست او را ندیده است، زنده نگه می‌دارد.

+ نوشته شده در جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۲۲:۳۷ توسط فاطمـه | بنویسید
هـی وا
۲۹ بهمن ۹۸ , ۱۵:۳۳

روحشون شاد...

گوله‌ی نمک
۲۹ بهمن ۹۸ , ۱۵:۳۸

تو خودت هم دست‌کمی از معصوم‌خانم نداری لعنتی :دی. این متن یکی از جذاب‌ترین پست‌هایی بود که توی چندماه گذشته خوندمش؛ خیلی استادانه اومدی از یه نقطه شروع کردی و ماجراها رو باز کردی و باز کردی و تهش هم خیلی کاردرست همه رو به یه نقطه پایان رسوندی(اگه بخوای شکلش رو در نظر بگیری مثل یه لوزی می‌شه که توی نقطه‌ی بالایی اول کاره که هنوز حرفی نزدی. بعد هی مباحث رو باز می‌کنی و به یه نقطه می‌رسی که کلی بحث باز داری. بعد شروع به بستنشون می‌کنی و تهش هم سر و تهِ همه رو هم می‌آری). 

 

کارت توی نوشتن این پست خیلی استادانه بود. از صمیم قلب تحسینش می‌کنم و فکر می‌کنم همه‌ی اصول Essay Writing توش به شکل خفنی رعایت شده بود. ولی تقریباً مطمئنم که تو اصول Essay Writing رو نخوندی و این یه استعداده که این‌طوری داره بروز می‌کنه.

 

امیدوارم معصوم‌خانم الآن در آرامش باشه و با خوندن این پست، به خودش بباله!

پاسخ :

مرسی گوله‌ی نمک عزیز. واقعا ممنونم از لطفی که بهم داری. آره راستش چیزی که گفتی رو نخوندم ولی خب همیشه این قاعده که متن باید یه سری داشته باشه و یه تهی تو ذهنم بوده. بازم ممنون از اینکه میای اینجا و متن‌های پراکنده من رو می‌خونی.
هیوا جعفری
۰۱ اسفند ۹۸ , ۲۳:۰۱

چقدر دیدار با آدمای اینطوری قشنگه من که خودم شخصا همیشه دنبال این آدمام تا بشینم پای حرفاشون 

و چقدر حیفه رفتنشون. خدا رحمتشون کنه. دیدن جای خالی آدمایی که باهاشون خاطره هر چند کوچیک و بی اهمیت داریم دردناکه 

پاسخ :

آره واقعا. چقدر جای خالیشون دردناکه.
قاسم صفایی نژاد
۰۸ اسفند ۹۸ , ۱۱:۳۹

خدا رحمتش کنه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان