قلدر

محله گربه‌ها در پارک یک گربه قلدر دارد. چاق و چله با موهای کوتاه و چشم‌های سبز یاقوتی و مردمک مشکی باریک که ابهت عجیب و غریبی به او داده است. قلدر با اینکه تازه وارد است اما محله را مال خودش می‌بیند و موقع غذا خوردن، غذایش را با گربه‌های دیگر شریک نمی‌شود. هر وقت هم غذای خودش تمام شود، بدون کوچک‌ترین ترس یا عذاب وجدانی به غذای گربه کناری دست درازی می‌کند. قلدر فیش بلندی به گربه‌های دیگر می‌کند و آن‌ها هم که انگار صدای غرش او از صدای شکم گرسنه‌شان بلندتر است، با گوش‌هایی که از ترس خم شده خودشان را کنار می‌کشند و غذا را دو دستی تقدیم قلدر می‌کنند. یک بار که دیگر بدجور دلم به حال گربه‌های دیگر سوخته بود، تصمیم گرفتم پا در میانی کنم. رفتم جلو و سعی کردم با پاهایم قلدر را بترسانم که بی‌محابا با همان چشم‌های یاقوتی به چشم‌هایم زل زد و فیش بلند و عصبانی‌ای تحویلم داد. شاید من هم اگر گوش گربه‌‌مانند داشتم حالا حسابی خم شده بود. همان‌جا بود که با خودم گفتم اگر واقعا گرسنه‌شان باشد خودشان می‌توانند از حقشان دفاع کنند.
روزها از پی هم گذشت تا اینکه در یک روز بارانی، من بودم و ۸ گربه در آلاچیق. غذاهایشان را با حضور قلدر نصفه و نیمه خورده بودند و هر کدام در یک گوشه آلاچیق لم داده بودند. دو تا گربه دیگر که بیشتر از بقیه با من دوست هستند و کم کم دیگر می‌توانم بچه‌هایم صدایشان کنم، به زور خودشان را دو تایی روی پاهایم جا داده بودند و گوله شده خر خر می‌کردند. بعد از غذا دیگر قلدر را ندیده بودم. طبق همان رفتار قلدرمآبانه‌اش، رابطه‌مان چندان دوستانه نبود. داشتم گربه‌های خودم را ناز و نوازش می‌کردم که برخورد چیز نرمی با آرنج دست چپم را حس کردم. سرم را که برگرداندم قلدر را دیدم که دارد کله‌اش را به آرنجم می‌مالد. آنقدر حرکت بعیدی بود که گفتم لابد گربه دیگری را با قلدر اشتباه گرفته‌ام که سرش را بالا آورد و چشمم خورد به آن چشم‌های یاقوتی معروف. دستم را بالا آوردم که سرش را نوازش کنم که ترسید و چند قدمی عقب رفت. کمی بعد وقتی فهمید کاری به کارش ندارم دوباره جلو آمد و کله‌اش را به آرنجم مالید. این بار آرام‌تر دستم را بالا آوردم و کله زمختش را نوازش کردم. و این آغاز دوستی من و قلدرترین بچه محل بود. آرزو می‌کردم زبان گربه‌ها را می‌دانستم که بدانم این حرکت از روی تشکر برای غذاهای هرروز بود یا می‌خواست با زبان بی‌زبانی بگوید که من هم دلم محبت و توجه می‌خواهد، که شاید همه این محبت‌های ندیده من را قلدرترین گربه این محل کرده است.
شاید فکر کنید داستان می‌بافم یا توهم زده‌ام اما به جان دو بچه‌ام، از همان موقع قلدر با گربه‌های دیگر راه می‌آید. غذایش را با آن‌ها شریک می‌شود و بعد از تمام شدن کاری به غذای گربه‌های دیگر ندارد. بعد از غذا، آرام و موقر کنارم می‌نشیند و کله‌اش را به آرنجم می‌مالد. هنوز آنقدر اعتماد ندارد که بیاید روی پاهایم (که با آن وزن و هیکل اتفاق خوبی‌ست!) اما تا همین‌جا هم راه زیادی آمده‌است.
خلاصه که دنیای گربه‌ها بی‌شباهت به دنیای ما نیست. قلدرهای آن‌ها هم بی‌دلیل قلدر نشده‌اند. شاید قلدری‌شان راهی‌ست برای فریاد تشنگی محبت‌شان!

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۲۸ توسط فاطمـه | بنویسید
هانی هستم
۲۰ آذر ۹۹ , ۱۳:۲۹

عزیزی تعریف می‌کرد که گربه‌ای که تو خونه داریم اگه از طرف کسی بی محلی ببینه انقد خودشو لوس می‌کنه و به طرف می‌ماله که نهایتن توجهش رو جلب کنه و حالا نازش کنه یا هر چی. اینا کلن ذاتشون یکیه :)) و چقدر دوست داشتنی هستن این پشمالوهای پنجول‌کش!

پاسخ :

آره دیگه چه قلدر به نظر بیان چه مظلوم ذات همشون یه جوره :))))
فاطمه ‌‌‌‌
۲۰ آذر ۹۹ , ۱۷:۳۳

چه اتفاق قشنگی و چه روایت خوبی ^_^

پاسخ :

ممنون که خوندی :) اتفاقای فردای این پست قلدر دستمو لیس زد که این یعنی نهایت دوستی یه گربه ^^
لنی ..
۲۰ آذر ۹۹ , ۲۰:۱۸

به نظرم همه‌ی موجودات به محبت نیاز دارن..همه ..

لذت بردم از خوندن این پست.

پاسخ :

موافقم. ممنون که خوندین :)
بیلبو بگینز
۲۱ آذر ۹۹ , ۱۴:۵۲

دقیقا! با این‌که شاید تعبیر خیالی‌ئی باشه اما به نظر من هم این‌جوریه! شاید واقعا قلدر، اون‌قدر که باید، مهر و محبت ندیده و این‌طوری شده. و چه آدم‌هایی هم که مثل همین قلدر هستن...

ماجرای جالب و لطیفی بود! :)

پاسخ :

ممنون از نظرتون :)
مانا .
۲۳ آذر ۹۹ , ۰۸:۲۴

دلم برای خوندنت تنگ شده بود :)

بازم بنویس دختر.

علی رضا
۳۰ آذر ۹۹ , ۰۰:۲۲

همیشه این لوس بودن گربه ها رو نینا.کافیه چندتا جوجه داشته باشی و توی یه روز بیاد چهارتاشو ببره.بعد دیگه قلدر و غیر قلدر واست فرق نمیکنه. :دی

قسمت خلاصه هم درسته.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان