بیستِ اسفند ماه

بیست اسفندِ سالِ قبل، جلوى چشمانم است. انگار همین دیروز بود. یک سال از صبح پنجشنبه اى که قرار بود براى خرید عید به بازار برویم که صداى غم آلودِ پدر از پشت گوشى تلفن قلبمان را به لرزه درآورد. لباس هاى سیاه مان را از کمد بیرون آوردیم و بر تن کردیم.
به همین سادگى تنهایمان گذاشته بود؛ شبى از شب هاى زمستان، خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود.
تحویلِ سال هاى قبل، " او " بود و بقیه گاهى نصفه و نیمه بودند و گاه هرگز نبودند. اما عیدِ آن سال، همه بودند و " او " دیگر نبود.
یک سال از نبودنش گذشت و من از اول فروردینِ ٩٥ سر خاکش نرفته ام. نرفته ام چون باور ندارم که دیگر نیست. سال قبل به هرکس مى گفتم باور ندارم، مى گفتند طبیعى ست، الان داغى، کمى که بگذرد باور مى کنى. اما یک سال گذشت و من هنوز باور نکرده ام. حتى همین الانش منتظرم زنگ بزند خانه مان و بگوید دلش برایم تنگ شده و زود بروم خانه اش...

#مادر_بزرگ

+ نوشته شده در جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۱ توسط فاطمـه

دختری با گوشواره ی مروارید

راستش را بگویم خیلی اهل نقاشی نیستم و از آن سر در نمی آورم. وقتی فهمیدم ماجرای کتاب درباره ی تابلوی نقاشی ایست، رغبتم برای خواندنش کم شد. این روز ها که وقتم زیاد نیست، ترجیح می دهم کتاب های کم حجم تری بخوانم. با وجود بی علاقگی، کتاب را از قفسه بیرون آوردم و شروع به خواندنش کردم. در چند ریویوی گودریدز دیدم که خیلی ازش تعریف شده بود به حدی که یک نفرشان گفته بود نمیتوانستم کتاب را زمین بگذارم !

تا 20-30 صفحه ی اول این حرف ها برایم معنی نداشت. درک نمی کردم که کجای این داستان برایشان جذاب است؟!

اما کمی بعد، آنچنان خوشم آمد که قید درس و کنکور را زدم و سر کلاس، پنهانی خواندمش! از طرفی دلم نمی خواست کتاب تمام شود از طرف دیگر می خواستم بدانم ماجرا چطور تمام می شود.

من عاشقِ این کتاب شده ام. در کل کتاب تحسین شده ایست اما من جورِ دیگری دوستش دارم، به دور از تمام نقدها و دیدگاه های ادبی. من عشقِ "گری یت" را با ذره ذره ی وجودم درک میکردم. مثل او عاشق نشده ام ولی به طرز عجیبی میفهمیدمش. بعد از اتمام این کتاب فهمیدم چه داستان هایی میتواند پشت هر نقاشی ای نهان باشد...

نکته ی دیگری که مرا جذب خودش کرد،خلاقیت نویسنده در خلق داستان بود. خب بگذارید تعریف کنم! آقای "یوهانس ورمر" نقاشِ هلندیِ قرن 17 است. از آن دست هنرمندانی ست که آثارشان در زمانی که زنده بوده اند، مورد استقبال قرار نگرفته و آرام آرام در فقر و فلاکت فرو رفته اند. آقای ورمر، چندین تابلوی نقاشی کشیده است که اغلب شان تصاویری از افراد طبقات اجتماعی معمولی و بورژوا ست. در بین 40 اثر یافت شده از او فقط یک نقاشی وجود دارد که هویتِ مدل آن ناشناخته است. مدلی که به واسطه ی لباسِ عجیبش حتی مشخص نیست به کدام طبقه اختصاص دارد. گرچه سه حدس درباره ی آن وجود دارد : 1) ماریا ورمر (دختر بزرگ یوهانس) 2) مدلینا ون رویژون (دختر دوست و حامی یوهانس، پیتر ون رویژون) 3) مدل گمنامی که در خانه ورمر به عنوان پیشخدمت کار می‌کرد

تریسی شوالیه (نویسنده ی کتاب)، حدس سوم را دست مایه ی داستان خودش قرار داده است. ما با "گری یت" 16 ساله آشنا می شویم که پدرش به خاطر منفجر شدن کوره ی ساخت کاشی، کور شده است و حالا گری یت برای کسب درامد مجبور است کلفت بشود. کلفت خانه ی مردی به نام "یوهانس ورمر".

نام کتاب : " دختری با گوشواره ی مروارید "

نویسنده : " تریسی شوالیه "

مترجم : " گلی امامی "

ناشر : " نشر چشمه "

تعداد صفحات : " 237 صفحه "

قیمت : " 18000 تومان "

در ادامه ی مطلب، ماجراهای جالب تری از این کتاب + فیلمش را بخوانید.

[ادامه ی مطلب]

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۰۰:۰۲ توسط فاطمـه | نظرات

زمانی میاد که دلتنگِ این روز ها شوم؟

قیافه ى درهمى به خود گرفته بودم.
مینشیند رو به رویم و مى پرسد باز چه شده است. همچون بمبى که در انتظار حرکت کوچکی براى منفجر شدن است، شروع میکنم "دیگه خسته شدم. مى دونى؟ امسال دیگه بحث فقط درس خوندن نیست. از این رقابت وحشتناک بین بچه ها، از نصیحت هاى هر روزه ى استادا و معلما، از اینکه میدونم تلاشم خیلى کمتر از توانایى هامه، از اینکه آینده اى براى خودم نمیبینم تو این راه، از اینکه امسال نمیتونم توى خیابون با آرامشِ فکر قدم بزنم و آدمایى رو ببینم که در همهمه روزاى دمِ عیدن و به جاش مجبورم خودمو تو یه اتاق یا خوابگاه حبس کنم و زل بزنم به کتاباى درسى،اونم روزى بیشتر از ده ساعت، متنفرم. من از این سال متنفرم. از کتاباى درسى متنفرم، از مدرسه متنفرم. "
تمام این مدت فقط نگاهم کرده بود. گویا میخواست بگذارد آنقدر غر بزنم که خالى شوم. وقتى دید حرفایم -در واقع غر هایم- تمام شده، میگوید " چرا سعى نمى کنى به جاى گفتنِ این حرف ها، از امسالت لذت ببرى؟ تویى که همیشه میگفتى اتفاق هایى که فقط یک بار تو زندگى میفتن رو باید با جون و دل لمس کرد و تا ابد تو ذهن نگه داشت؟ "
" من منظورم اتفاقاى خوبه. هیچ میدونى اون وقتایى که روانشناسى و اقتصاد و ریاضى دستم گرفتم و جملات مزخرفشون رو میخونم، مى تونستم چه کارهایی بکنم ؟ مى تونستم "جزء از کل" رو که واسه تولد کادو گرفتم و خیلى وقته تو کتابخونه مه بردارم و بخونم. مى تونستم برم مسافرت. مى تونستم هزار تا کارى رو انجام بدم که دوستشون دارم. "
" مى دونى اون روز تو تلگرام یه چیزى خوندم که جالب بود برام. نوشته بود اغلب زن ها وقتى اسفند ماه و زمان خونه تکونى میرسه کلى آه و ناله مى کنن. ولى وقتى عید میرسه، وقتیه که کارى ندارن و مى تونن حسابى به خودشون و کارایى که دوست دارن برسن، دمغ میشن. مى دونى به خاطر چیه؟ بزار خودم میگم. براى اینه که فرایندِ خونه تکونى با اینکه سخته، اما همین زحمتشه که باارزش و قشنگش میکنه. کسى که خونه تکونى مى کنه مى دونه که تا ابد قرار نیست اینجورى باشه، بعد از چند هفته یا یک ماه تموم میشه و نتایج زحماتش رو میبینه، یه خونه تمیز و مرتب که آدم کیف میکنه از بودن در اونجا. من به عنوان یه زنى که خودشم خیلى وقتا از این کارا نق میزنه، مى تونم بگم یه جاهایى واقعا دلم به اون دوره ى خونه تکونى و شلوغ پلوغى ش تنگ میشه، هر چند که مشکل باشه و برام یه مدتى دست درد بیاره و از تفریحاتم مثل باشگاه رفتن و کتاب خوندن و فیلم دیدن محرومم کنه یا کمترش کنه. میفهمی که چی میگم...؟"

+ نوشته شده در جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۴۰ توسط فاطمـه | نظرات

و پیامی در راه

روزی

خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.

در رگ ها، نور خواهم ریخت.

و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب

آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.

زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.

کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت، جار

خواهم زد: ای شبنم، شبنم،‌شبنم.

رهگذر خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،

کهکشانی خواهم دادش.

روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او

خواهم آویخت.

هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید.

هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.

رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!

ابر را، پاره خواهم کرد.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با

عشق ، سایه را با آب، شاخه ها را با باد.

و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها

بادبادک ها، به هوا خواهم برد.

گلدان ها، آب خواهم داد

***

خواهم آمدپیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش

خواهم ریخت

مادیان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند

هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.

مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!

آشتی خواهم داد

آشنا خواهم کرد.

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت.

سهراب سپهری-کاشان-روستای چنار

+ سیزده به درِ سالِ 91 بود که خانوادگی رفته بودیم بیرون. دخترعمویم نیامده بود و تنها بودم. گوشه ای نشسته و دفتری که در آن متن ها و شعر های مورد علاقه ام را مینوشتم در دست گرفته و میخواندم. عموی بزرگم پرسید چه میخوانم. جواب دادم شعری از سهراب سپهری. گفت دوست داری شعرهایش را ؟ گفتم فقط چندتایش را خوانده ام و خیلی خوشم آمده. شش ماه بعد از آن، در روزِ تولدم دیوان اشعار سهراب را از او هدیه گرفتم...

+ این شعر سهراب را عجیب دوست دارم !

+ توضیحی از شعر را اینجا بخوانید "کلیک" برای من جالب بود.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۲۱:۴۲ توسط فاطمـه | نظرات

ماه عسل وسط نیوجرسی

سلین : امریکایى ها همیشه فکر میکنن اروپا جاى عالى ایه. ولى این همه زیبایى و تاریخ میتونه آدمو خورد کنه. فردیت آدمو به صفر میرسونه. مدام بهت میگه که یه نقطه ى کوچیک تو تاریخ هستى، اما تو امریکا احساس مى کنى دارى تاریخو میسازى. به خاطر همینه که از لس آنجلس خوشم میاد، به خاطر اینکه...
جسى : به خاطر اینکه زشته ؟
سلین : نه، مى خواستم بگم "طبیعیه". مثل این مى مونه که دارى به یه بوم سفید نگاه مى کنى. فکر مى کنم مردم به خاطر این ماه عسلشون رو مى ندازن ونیز که تو دو هفته ى اول ازدواجشون اون قدر حواسشون به محیط اطراف باشه که با هم دعواشون نشه. به خاطرهمینه مردم اسمشو گذاشتن یه جاى رمانتیک _ جایى که زیبایى جلوى خشم اولیه رو مى گیره. یه جاى خیلى خوب براى ماه عسل مى تونه جایى وسط نیوجرسى باشه.
- پیش از طلوع (1995 Before sunrise)

- پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه)/نشر افراز

+ نوشته شده در دوشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۵۱ توسط فاطمـه | نظرات

اگر از سوپرایز شدن خوشتان می آید...

اگر از سوپرایز شدن و هیجان خوشتان می آید این پست را بخوانید !

چند ماه پیش در اینستاگرامِ غزلناز خواندم که سایتی در ایران وجود دارد که هر ماه به صورت سوپرایزی برایتان کتاب می فرستند! بدین صورت که در سایت عضو میشوید، آدرس و مابقی اطلاعات را پر میکنید، به قسمت "سلیقه ی مطالعاتی" رجوع میکنید و آن را کامل میکنید ، بعد هم باید پول پداخت کنید. از 10 هزارتومان تا هر چند تومان که دلتان بخواهد. بقیه ی کار را هم بسپارید به دستِ سایت.آن ها بر اساس علایقتان و پولِ پرداختی کتابی را گزینش و ارسال میکنند. مینشینید در خانه و یک روز پستچی در را میزند و یک کتاب (یا بیشتر-بسته به درخواست خودتان-) تحویلتان می دهد. و شما صاحب کتابی میشوید که تا لحظه ی گرفتن از پستچی نمیدانستید چه عنوانی دارد!

شاید برایتان سوال ایجاد شود اگر ما کتاب را خوانده یا در کتابخانه مان داشته باشیم، چه کنیم؟ در آن صورت به سایت اطلاع میدهید، آن ها به شما میگویند از طرفشان این کتاب را به کسی هدیه دهید و پولتان به حسابتان باز میگردد یا اینکه میگویند کتاب را برایشان پس بفرستید و کتاب جایگزین برایتان ارسال میکنند. اگر سوال دیگری داشتید میتوانید از قسمت "اغلب میپرسند..."ِ سایت جوابتان را بگیرید.

از آنجا که ما در ایران از این مدل کار های هیجان انگیز کم داریم، همین سایت هم غنیمت است.

من سه ماه است که کتاب دریافت کرده ام. و خیلی راضی هستم. کاش دست به دست هم بدهیم و از این جور ایده های خوب استقبال کنیم.

نام سایت : جیره ی کتاب (www.jireyeketab.com )

در تصویر کتاب های دریافتی من را مشاهده میکنید :)

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۲۳ توسط فاطمـه | نظرات

برآورده شدن یک رویا

پست را در کنار گوش دادن به این موسیقی بخوانید.

من عاشق دنیای کلاسیک و این نوع سبک زندگی هستم. حتی بارها به ذهنم خطور کرده که 100 یا 150 سال دیر به دنیا آمده ام. دلم میخواهد پیراهن های بلند بپوشم و موهایم را ببافم. خانه مان وسطِ یک روستا باشد و پدرم مزرعه دار. در صبح های بهاری، کتاب جلد چرمی ام را در دست بگیرم و زیر سایه ی درختی در تپه ای نزدیکِ خانه مان که از آن بالا دشت های سبز روستا پیداست ، بنشینم و با آرامش خاطر کتاب بخوانم. گاها دفترچه ی کوچکم با ورق های کاهی رنگش را که همیشه همراهم است ، باز کنم و داستان هایی از دل آن طبیعت بکر بنویسم. عصر ها که به خانه بیایم مادر کیک آلبالویی درست کرده باشد. پدر از سر زمین به خانه بیاید و  سه تایی کیک به همراه چای در فنجان هایی با نقش گلِ سرخ بخوریم. شب هنگام در زیرِ نورِ شمع برای ذوستِ صمیمی ام که در این فصل با خانواده برای سر زدن به مادربزرگش به شهر سفر کرده اند ،نامه بنویسم. صبحِ اول وقت، کلاه حصیری ام را بر سر بگذارم و سوار دوچرخه ام شوم. به دفتر کوچکِ پست برسم که آقای مسئولش بگوید نامه ای برایم رسیده است.روی پاکت را بخوانم و ببینم از طرف دوستم است...

درست است که اکثر این اتفاقات فقط میتواند در تصور و خیالم رخ دهد ولی تقریبا یک هفته ی پیش قسمتی از این رویایم برآورده شد. به قول سهراب که میگوید "دوستانی دارم بهتر از آب روان" من هم باید بگویم که دوستی دارم از فوق العاده ترین های عالم. با تمام تفاوت های زیادی که داریم ولی او تنها کسی بوده است که تا کنون در برابر کار های عجیب و غریبم طاقت آورده است! با وجود اینکه هر روز در انواع اقسام شبکه های مجازی حرف میزنیم ، چند وقت یک بار هم را مبینیم ، خانه ی مان فقط به اندازه ی یک ایستگاه اتوبوس فاصله دارد ؛ اما بعد از اینکه به او گفتم بیا برای هم نامه بنویسیم و بفرستیم -بعد از خنده و دیوانه خطاب کردنم- با اشتیاق برای براورده کردن یکی از آرزوهایم قبول کرد.

و اینگونه شد در شبی از شب های زمستان نامه ام را نوشتم و در انتظار صبح ماندم. صبحِ برفیِ پنجشنبه ی جادویی تهران. خودمان را به دفتر رساندیم و نامه هایمان را پست کردیم :)

شنبه هم به دستمان رسید. قبول دارم که آنطور که باید کلاسیک و رویایی نشد ولی از هیچی که بهتر است، نه ؟

عکسی که از نامه ام گرفتم را مشاهده میکنید...

+ نوشته شده در شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۰۰:۴۱ توسط فاطمـه | نظرات

وی دلش کادو میخواست

مطلب جالبی درباره ی تیپ شخصیتی ام (INFP) پیدا کرده ام که واقعا درمورد من صادق است :)

" هفت ایده برای کادو دادن به INFP ها "

1. A Book
2. An Experience
3. A Donation to Their Favorite Charity/Cause
4. A Mix Tape or CD
5. A Heartfelt Letter
6. Something Symbolic
7. Pets (or something for a pet!)


.

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۰۱:۴۴ توسط فاطمـه | نظرات

دقیقا کجایی؟

"عرفان" کجایی ؟ دقیقا کجایی ؟

هر دفعه میام یا آدرست رو عوض کردی یا نیستی...

یه خبر از خودت بده :(
 

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۵۴ توسط فاطمـه | نظرات

کنکور و بدبختی هایش !

سال کنکور به یقین بدترین سالِ تحصیلی ست. هر روز و هر شب درس و تست و آزمون. نه میتوانی فیلم ببینی نه کتابی غیر از کتاب درسی بخوانی. اگر هم قصد خواندنش را بکنی، عذاب وجدانِ درس نخواندن رهایت نمیکند. برای هر تفریحی باید خودت را توجیه کنی که از درس عقب نمانده ای. همه ی دوست هایت امسال رقیب هایت نیز محسوب میشوند. حالا همه ی این ها یک طرف، درد انتخاب رشته یک طرفِ دیگر ! هر چقدر هم مشاور درِ گوشِ آدم بخواند که الان فرصت فکر به بعد از کنکور نیست و آن یک ماه تا آمدن نتایج میتوانی فکر کنی؛ باز مگر میشود هی درس بخوانی و تست بزنی و ندانی برای چه ؟ رتبه ی یک هم باشی و ندانی چه آینده ای در انتظارت هست، بدبخت ترینِ عالمی!

هر روز رشته هایی که کمی به آن علاقمندم را مینویسم. ولی همچنان نتیجه ای نگرفتم. در هر کدام چیزی پیدا میکنم که علاقه ام را سست میکند. حتی کمک گرفتن از مقاله های تیپ شخصیتی هم فایده ای نکرده است.

این روز ها به روزنامه نگاری فکر میکنم. رشته ی ایده آلم نیست اما بهتر از بقیه ی رشته هاست. کاش این کنکورِ لعنتی زودتر تمام شود...

شغل های مناسبِ من بر اساس تیپ شخصیتی :

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۵۹ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان