شاهکارِ کوچک

خیلی وقت ها برایم ثابت شده خوب ها اهل سر و صدا و قیل و قال نیستند.آرام و ساکت سر جایشان نشسته اند و قصد جلب توجه ندارند. به اعتقادم کتاب ها نیز همین گونه اند. یکسری شان همه جا سر و صدا راه انداخته اند و صفحه های مجازی پر شده از نام و عکس های این کتاب (که در آخر معلوم میشود چندان آش دهان سوزی هم نبوده اند!) . اما یکسری شان هم هستند که آرام گوشه ی کتاب خانه جا خوش کرده اند و ما غافلیم ازشان.

وقت دندان پزشکی داشتم و دیرم شده بود. حاضر شدم و موقع رفتن تصمیم گرفتم کتابی از کتابخانه بردارم که کوچک و کم حجم باشد برای جا شدن در کیفم. ترسیدم مطب شلوغ باشد و آنجا بیکار بمانم. رندوم یک کتاب برداشتم و رفتم. مطب آنچنان شلوغ نبود و فقط توانستم مقدمه ی کتاب را بخوانم که عجیب کنجکاوم کرد. در ادامه ی آن روز هم نشد که تمامش کنم. امروز ناگهان به یادش افتادم. کسل و بی حوصله بودم و با آن که آخر هفته ام اصلا مفید نبود و یک کلمه درس نخوانده بودم، کتاب را برداشتم که بخوانم. یک نفس خواندم. کتابِ 112 صفحه ایِ کوچک را -آرتور کوستلر به خاطر همین کوچکی و در عین حال عالی بودنش آن را "شاهکار کوچک" خطاب کرده- یک نفس خواندم و مبهوتش شدم. نویسنده ی نقاش یا نقاشِ نویسنده ی این کتاب، داستان را با ظرافتی بینظیر روی صفحه ی کاغذ کشیده بود. در یک غروبِ جمعه ی ابری چه چیزی مثل خواندنِ یک کتابِ خوب حال آدم را خوب میکند ؟

عنوان کتاب : دوست بازیافته

نویسنده : فرد اولمن

مترجم : مهدی سحابی

انتشارات : نشر ماهی

لینک در گودریدز "کلیک"

+ نوشته شده در جمعه ۸ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۰۵ توسط فاطمـه | نظرات

من یک اسلیترینی هستم!

و اما آخرین پست امشب. خب یکم دیرتر از بقیه رفتم سراغش ولی رفتم به هر حال :) هری پاتر رو میگم. در عرض یک ماه کل کتاب ها و کل فیلم هاش رو دیدم. میزان حسِ فوق العاده ای که به من داد رو نمیتونم بگم. و به ضرس قاطع هر کس این کتاب ها رو نخونه اشتباه بزرگی کرده !!!

بهترین شخصیت فیلم و کتاب در نظر من پروفسور اسنیپ بود. برعکس خیلی ها از همون ابتدا ازش بدم نیومد (شاید به این دلیل که همیشه جذب شخصیت های جدی و تقریبا منفی داستان ها میشم) و اواخر داستان که فکر میکنم همه عاشقش شده باشند ، من دیوونه ی این آدم شدم ، سوروس اسنیپ...

به پیشنهاد دوستانم به سایت پاترمور سر زدم و گروهبندی شدم :)) برخلاف تصور خودم و دوستام افتادم در :

بعله :)) من یک اسلیترینی هستم ! هم گروه با لرد ولدرمورت و پروفسور اسنیپ !

که البته واقعا هم خوشحال شدم که با اسنیپ عزیز هم گروه هستم. سیما و مطهره گریفندوری هستند و مهرانه هافلپاف (البته مهرانه بار دوم هم آزمونش رو داد و افتاد گریفندور ولی من همون بار اول رو حساب میکنم :دی )

نیازمند به یک ریونکلاوی هستیم که کامل شیم ^_^

+ بکسی بین اطرافیانم هست که گویا شاکیه آدم هایی مثل من طرفدار هری پاتر باشن! آدمی مثل من که آرومه ! و هرازگاهی پیام میده و مسخره میکنه و هر چی دلش میخواد میگه (نمونه ی یک مردم آزار واقعی!) چون به نظرش حضور من در جامعه ی پاترهد ها یک ننگ به حساب میاد! چرا مردم اینقدر قضاوت های الکی میکنند در مورد آدم ؟ چرا به خودشون همچین اجازه ای میدن ؟

 

+ نوشته شده در سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۴۸ توسط فاطمـه | نظرات

تولدم

تولدِ امسالم (در واقع تولدهای امسالم) فوق العاده بودند. فکر میکنم این همه عشق و علاقه از اطرافیانم نشونه ی این باشه که تو روابطم پیشرفت داشته ام. از تولدی که یک هفته زودتر توسط دوستام در مدرسه گرفته شد بگیر تا کافه و رستوران رفتن وسط مسافرت به مناسبت تولدم همراه مامان و بابا و اومدن دوستم به خونمون همراه شیرینی و کادو و بادکنک یک هفته بعد از تولدم...

و کادو و تبریک های عالی از طرف دوست و فامیل :)

مرسی از همشون. از همه ی آدمای بامعرفتِ اطرافم...

تولد آدم ها برام با ارزشن. روزی بوده که اون ها پا به این دنیا گذاشتند و الان کنارمون هستند. تبریک گفتن تولد آدم ها یعنی ابراز خوشحالیِ ما از حضورشون. تشکر از خدا برای وجودشون. برای همین همیشه سعی کردم تولد آدم ها به خاطر بسپارم و بهشون تبریک بگم و بهشون بگم که چقدر خوشبختم که دارمشون...

+ تولدم بیست و سوم شهریور بود.

+ نوشته شده در سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۱۵ توسط فاطمـه | نظرات

شاکیم >_<

کاش یه وقت هایی،به جای اینکه بقیه ازت انتظار داشته باشن، بفهمنت...

+بعضی آدم ها وقتی میان از غم و غصه هاشون تعریف میکنن، آدم خنده اش میگیره بیشتر. به این چیز ها میگی غم و غصه عزیزم؟

+ نوشته شده در سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۰۰ توسط فاطمـه | نظرات

لحظه ها...

دوست دارم تو همین لحظه، وقتى در تاریکى اتاق روى تختم دراز کشیدم، و سعى میکنم به هیچ چیزى فکر نکنم، تا ابد بمونم و بهتوون گوش کنم...

+ نوشته شده در جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۴۴ توسط فاطمـه | نظرات

نصیحتی که بالاخره بهش عمل کردم!

دخترعموی بزرگم که در واقع از خواهر به من نزدیکتره، همیشه نصیحتی بهم میکرد که هیچ وقت انجامش نمیدادم. چیزی که میگفت این بود "با آدمِ احمق و نفهم بحث نکن.بزار تو حال و افکارِ جاهلانه ش بمونه."

اما روحیه ی من انگار همیشه جنگجو بوده. آدم ها رو به بحث میکشوندم و ساعت ها باهاشون بحث میکردم و حرف میزدم. حتی اگر بعضی وقت ها از عصبانیت دست هام میلرزیدند و پاهام یخ میکردند. اما چند وقتی هست که به نظر میاد از بحث با آدم ها خسته شدم. خودم کاری میکنم زودتر تموم شه. یا حتی جلوی شروع شدنش رو میگیرم.

امشب، حالم خوب بود. غمگین نبودم. شادِ شاد هم نبودم. عادی بودم. خیلی عادی. به یکی از دوستای قدیمیم پیام دادم. دلم میخواست باهاش گپ بزنم. موقعِ فرستادنِ پیام یه کوچولو تردید افتاد توی دلم. اما فرستادم. با شور و شوق از احوالم گفتم. اما لحنش زهرآگین بود. به شدت...

در مقابلِ پیامش هاج و واج مونده بودم. حتی نمیفهمیدم چرا داره این حرفا رو به زبون میاره. میتونستم از خودم دفاع کنم. میتونستم کلی حرف بزنم و بحثی رو راه بندازم و بهش بفهمونم داره اشتباه میکنه. موقعِ نوشتنِ پیام یک آن وایستادم. کل پیامم رو پاک و نوشتم "آره حق با توعه".

ادامه داد، با خودم گفتم بزار هر چی میخواد بگه.بزار خودش رو خالی کنه. و گفت و گفت و گفت. حرف هایی که خیلی دلم رو سوزوند. اما هیچی نگفتم. در جوابِ حرف هاش فقط چند تا صورتک خندان فرستادم. دیدم چند بار "is typing..." شد ولی چیزی نفرستاد. و صحبتمون همین جا به پایان رسید.

این دفعه جزء معدود بار هایی بود که به توصیه ی دختر عموم عمل کردم. اولش ناراحت شدم. با حرف هایی که میزد، با تهمت هاش، با همه چی داشت من رو میسوزوند. پاهام یخ کرده بود. قلبم تند تند میزد.اما بعدش خوشحال شدم که چه خوب که این بحث ادامه پیدا نکرد.

شروعِ این بحث شاید دلایلی مختلفی داشت؛ شاید اون حالش خوب نبوده، شاید از من به خاطرِ کاری، حرفی، اتفاقی کینه به دل گرفته (ازش پرسیدم ولی جوابی نمیداد و کنایه میزد) و شاید حتی تاریخ انقضای دوستیمون گذشته بود و پوسیده شده بود و با هیچ بحثی درست نمیشد.

+ نصیحتِ دختر عموم رو جدی بگیرید. مطمئنا مثل من یه روزی به کارتون میاد.

+ دورانِ خوبی با رفیقم داشتم.خیلی خوب.بعضی از بهترین خاطراتم متعلق به زمانیه که با اون بودم. اما هر دو عوض شدیم.

+ دلم شکست. میبخشمش اما فراموش نمیکنم امشب رو.

+ ازتون خواهش میکنم اگر از کسی ناراحتید، با کنایه باهاش حرف نزنید. روراست همه چیز رو بهش بگید و اونو تو سردرگمی قرار ندید. من یه زمانی خودم آدمی بودم که همه ی حرف هاش رو با کنایه میگفت. میگفتم دستِ خودم نیست اما بود. میتونستم ساکت باشم اون لحظه و بعدا حرفم رو با آرامش بگم...

+ این وبلاگِ خلوت و نسبتا متروک رو برای این دوست دارم که هیچ کدوم از آدمای مزاحمی که تو شبکه های مجازیِ دیگه ام به اجبار تحملشون میکنم، نیستند. حتی اگه کسی پُست هام رو نخونه، نظری نذاره، من اینجا میمونم، مینوسم و لذت میبرم. مطمئنا بعد از کنکور حسابی رونق میدم این صفحه رو و مهمتر اینکه *به همتون سر میزنم*

+ نصفه شبا خیلی خوبن...حتی اگه صبحش یه عالمه کلاس و آزمون داشتی باشی بازم نمیخوای که بخوابی.

+ نوشته شده در سه شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۵ ساعت ۰۱:۳۶ توسط فاطمـه | نظرات

ستاره ی من

نمیدونم چى شد که به یادش افتادم. شاید از اون موقعى بود که امیرحسین گفت فاطمه یادته یه عروسک داشتى که ستاره بود و همیشه میگفتى اون ستاره ى منه؟
پرت شدم به گذشته ها. بچه که بودم همه ى دوستام دیوونه ى کارتون هایى مثل شرک و ماداگاسکار و عصر یخبندان و داستان اسباب بازى ها و... بودند. من برعکس همه ى اون ها بودم. نه شرک رو دوست داشتم و نه عصر یخبندان. بعضى وقت ها اگر تماشاخانه ى شبکه ى پنج ماگاسکار یا داستان اسباب بازى ها رو پخش میکرد میدیدم. اونم فقط بعضى وقت ها.
کارتونِ مورد علاقه ام کارتون پرنسسى هم نبود. من لارا رو دوست داشتم. کارتونِ آلمانىِ -بعد ها به لطف اینترنت فهمیدم که آلمانى بوده- "ستاره ى لارا" رو دوست داشتم.

لاراى قصه ى ما دخترى بود که از اینکه خونشون رو عوض کرده بودند و از دوستاش جدا شده بود ناراحت بود. لارا عاشق آسمون و ستاره ها بود. یه جعبه داشت که سفینه ش بود و شبا با اون تو فضا پرواز میکرد.
یکى از شب ها که دلتنگ خونه ى قبلى شون بود، میبینه چیزى از آسمون میفته زمین. دنبالش میکنه و میبینه یه ستاره ى کوچولوعه که یه پاش جدا شده.
و بعد از اون ماجراهایى با ستاره ش اتفاق میفته.
مامانِ لارا نوازنده ى ویلن سل بود. بعد از اون کارتون بود که من عاشقِ ویلن شدم. یادمه اون زمان از تو کارتون یاد گرفته بودم که چوب ویلن "آرشه" نام داره. و فکر میکردم من چقدر بلدم که میدونم اسمش چیه.
لارا و ستاره ش دنیاى من بودند. هر وقت خونمون جعبه اى پیدا میشد، چند روز میرفتم داخلش میشستم و غذا میخوردم و زندگى میکردم و فکر میکردم سفینه ى منه.
حتى همون زمان ها بود که مصمم شدم برم فضانورد بشم.
الان که از اطرافیانم میپرسم تقریبا هیچکس این کارتون رو ندیده. خوشحالم که چقدر خوش شانس بودم که لارا رو دیدم. با فکر هاش و رویاهاش زندگى کردم...
آخ که چقدر دلتنگِ فکر و خیال هاى شیرین کودکیم هستم...

+ Opening Title

+ Stay

دو تا از موزیک هاى کارتون ستاره ى لارا رو که گذاشتم گوش کنید حتما. ساخته ى هانس زیمرِ نابغه س.
این آهنگ ها خیلى حالمو خوب میکنن...

+ اسم اولین وبلاگی که ساختم "ستاره ی من" بود.حدودِ 6 سالِ پیش.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۱۵ توسط فاطمـه | نظرات

کمی از این لذت های کوچکِ زندگی

مدرسه رفتن وسط گرمای سوزاننده ی تیرماه وحستناک است.ساعتِ 2 ظهر وقتی تعطیل میشویم، چند دقیقه ای در ایستگاه به انتظار اتوبوس می مانم. اتوبوس میاد؛شلوغ و دم کرده. جایی پیدا میشود و می نشینم. صندلی ها داغ شده اند. با هر سختی ای به مقصد میرسم. هنوز 5 دقیقه ای به خانه مانده. پیاده راه میفتم. کف کتانی ام انگار دارد آتش میگیرد. عرق از سر و رویم میریزد. مانتو و شلوارِ سورمه ای مدرسه به تنم چسبیده است. بالاخره به خانه میرسم.

مامان خانه نیست. سریع لباس هایم را در می آورم و میپرم حمام.با آب سرد دوش میگیرم.تاپ و دامنِ سفیدم را میپوشم. ادکلن مورد علاقه ام را میزنم. موهایم را از دو طرف میبافم. می روم سر وقتِ یخچال که میبینم مامان برایم آب دوغ خیار درست کرده. این بهترین اتفاقِ امروز است. یک کاسه برای خودم میریزم. زیر بادِ کولر دراز میکشم و همزمان با خوردن ، لپ تاپ را روشن میکنم. قسمتِ چهارِ گیم آو ترونز را باز میکنم. دلم میخواهد این لحظه هیچ وقت تمام نشود...

+ کاش بشه همیشه از لحظه های کوچک اما دوستداشتنیِ زندگی لذت برد.

 

+ نوشته شده در چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۴۱ توسط فاطمـه | نظرات

سال دیگر...همین روز ها

دعاهای مادرجون رد خور نداشت؛ حداقل برای من.اعتقاد عجیبی داشتم به دعایش.شبِ قبل از آزمون مدارس نمونه دولتی، رفتم خونه ش و ازش خواستم حسابی دعایم کند.صبحِ فرداش بدونِ کمترین استرسی رفتم برای آزمون. چند هفته بعد جواب ها آمد. قبول شده بودم! با رتبه ی 24 !

بعد از آن هم هر بار که دعایم میکرد، جوابِ عالی ای میگرفتم...

به سالِ دیگه فکر میکنم.همین روزها باید کنکور بدهم.اما این بار دیگه مادرجونی نیست که با دعاهاش آرومم کنه...

کنکور چه آزمونِ سختی برام خواهد بود...

+ برای همه ی دوستانِ عزیز کنکوری آرزوی موفقیت دارم. برای من هم دعا کنید که امسال قراره درس خوندن برای کنکور رو شروع کنم.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۳۹ توسط فاطمـه | نظرات

این روز های من

زندگی میگذره و ذره ذره وحستناک تر میشه.نشون میده که قرار نیست هیچ وقت اتفاق خارق العاده ای بیفته.شاید حتی روزی بیاد که آروم آروم تو روزمرگی ام غرق بشم و بمیرم.همیشه خیال پرداز بودم.خیالِ یه زندگیِ عالی.آینده رو میدیدم انگار.اما حالا،زمانیه که دارم بزرگ میشم.سالِ دیگه میرم دانشگاه ولی هیچ چیزی تغییر نکرده.داره ثابت میشه بهم که سرنوشتِ منم قراره مثلِ هزاران دخترِ دیگه بشه.دختر هایی که درس میخونن، میرن دانشگاه، اگه خوش شانس باشن عاشق میشن و ازدواج میکنن و اگرم نباشن فقط ازدواج میکنن.این سبک زندگی بد نیست ولی حتی ذره ای به زندگیِ ایده آلم شباهت نداره...

نمیخوام مادری باشم که برای دخترش از خیال های نوجوانی تعریف میکنه و میگه که این ها همش یه مشت آرزو های براورده نشدنیه...

برعکس؛ میخوام مادری باشم که از اعتماد به رویاها حرف میزنه ؛ از یه ایمان قوی به آرزوها ؛ از تلاش هایش برای رسیدنِ به همه ی اون چیزی که میخواست...

تو زندانِ عجیبی گیر کردم. تو جایی که هنوز نمیدونم چه رشته ای قراره درس بخونم.هیچ موفقیتی ندارم.نه هنرمندم.نه نویسنده.نه ورزشکار.نه موسیقدان.

کاش حداقل میتونستم فکر و خیال هام رو بزارم کنار.مثلِ خیلی از آدمای اطرافم بشم.آدمایی که آینده در نظرشون چیزی نیست که بهش فکر کنن و با این تصور "هر چه پیش آید خوش آید" پیش میرن.

دارم تبدیل به چه آدمی میشم؟ قدری از خودم ناامید شدم که دیگه نه مینویسم،نه عکس میگیرم. دائم با خودم میگم "من آدمش نیستم. من هیچ کاری رو نمیتونم خوب و کامل انجام بدم. من تو همه چیز نصفه و نیمه ام!"

میخوام بیخیالِ تمومِ این فکر ها بشم،اما نمیشه. هر تلاشی میکنم. کلِ وقتم سریالِ آمریکایی میبینم، کتاب میخونم، تو تلگرام چت میکنم، اما بازم یه صدایی میاد تو مغزم و میگه "نه ، باید دنبالِ آینده ات باشی، آینده ای که فوق العاده ست..."

آخ که چقدرم احساس خستگی دارم از همه چیز...

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۰۷ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان