وبلاگم یک ساله شد :)

یک سال از آن همه تب و تاب های مشکلات بلاگفا گذشت.نگاهم که افتاد به عمر وبلاگ فهمیدم امروز تولد وبلاگم است :) روزی که ناامید از بلاگفا وارد بیان شدم.درست است که هنوز آنقدر ها به بیان عادت نکرده ام ولی دوستش دارم. و خوشحالم بعد از این همه سال وبلاگنویسی ، مثل کسانی که رفتند و بلاگ های مظلومشان را تنها گذاشتند، ترکش نکردم و حتی سعی کردم آرشیو هر ماه را داشته باشم و ماهی این وسط جا نیفتد :)

تولدت مبارک رفیق :*

امیدوارم تا سال های طولانی تولدمان را با هم جشن بگیرم :)

سوم

خرداد

95

+ نوشته شده در دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۶ توسط فاطمـه | نظرات

میخواهم آزاد شوم، جشن گلریزان برایم بر پا نمیکنی ؟

چرا دیگر حضورت را حس نمیکنم ؟ نیستی ؟ اصلا صدایم را میشنوی ؟ نه نه فکر نکن مشکلی دارم که میخواهم صدایت کنم؛ فقط دلتنگت هستم. این روز ها انگار هر چه در سرم صدایت میکنم، فقط پژواک صدای خودم را میشنوم که نام تو را فریاد میزند اما جوابی دریافت نمیکند. مغزم همچون زندانی سرد و تاریک شده است و من خود زندانی آن هستم. اوایل زندانی در کار نبود.ذهنم گندمزاری بود که با هر نسیم گندم هایش به رقص در می آمدند و من و تو مثل کودک و پدری در آنجا دنبال هم میدویدیم و بازی میکردیم. افکارم فرصت رها شدن داشتند اما حالا تنها در سلولم نشسته ام، بی هیچ انگیزه ای برای حرکت، برای فرار. فقط تو را فریاد میزنم بلکه یک بار دیگر صدایت را بشنوم. به یاد می آورم زمانی را که در آغوشت بودم و دست نوازش بر سرم میکشیدی. از آرزو هایم برایت میگفتم. از آینده ای که عجیب مشتاقش بودم. اما بعد از آن که رفتی-یا شاید حتی من رفتم- آرزو هایم گم شدند.خیال هایم محو شدند.چشمانم درخشش امید خود را از دست دادند...

امروز وقتی برای بار هزارم صدایت کردم و جوابی نشنیدم، اشک در چشمانم حلقه زد.بغضی گلویم را گرفت. این بار دیگر خودم باید دست به کار شوم... من پیدایت میکنم... به نوع خودم...

 

+ نوشته شده در دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۴۷ توسط فاطمـه | نظرات

یار های دبیرستانیِ من...!

مغزم قفل شده است و کلمات توان خارج شدن ندارند...

چیزی برای نوشتن در چنته ندارم،فقط در بحبوحه ی امتحانات نهایی آمده ام بگویم دلم به سال تحصیلیِ که گذشت عجیب تنگ میشود...! با وجود تمام سختی هایش. به همکلاسی ها و معلم هایم. به تک تک لحظات کنار هم بودنمان. نه کسی از معلم هایم اینجا رفت و آمد دارد و نه حتی همکلاسی هایم؛ میخواهم در خلوتی و تنهایی اینجا فریاد بزنم و بگویم "دوستتان دارم! همه تان را. با تمام اخلاق های خوب و بدتان. مرسی که سال هیجان انگیزی برایم ساختید. بدانید که دخترک عینکی ساکت ته کلاس،شاید حرفی نزند اما همه تان را با عمق وجودش دوست دارد..."

یکم

خرداد

1395

پی_نوشت : هشتگ #دلتنگی ...

پی_نوشت 2 :

 

+ نوشته شده در شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۲۷ توسط فاطمـه | نظرات

روز ملی خلیج فارس مبارک :)

 

+ نوشته شده در جمعه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۹ توسط فاطمـه

نامه ی چهارم

بابا لنگ دراز عزیزم؛

حالِ شما خوب است؟ من هم فکر میکنم خوبم.الان در تعطیلات هستیم.به لطف شما دو روز دیگر می روم سفر.اما چیزی که این وسط عذابم میدهد درس های روی هم تنبار شده ام است.منطقه تصمیم دارد امتحانات میان ترم را نیز نهایی برگزار کند که با نوع امتحان و سوالاتش آشنا شویم و دقیقا امتحانات از 4 آوریل (16 فروردین) شروع میشود و من فرصتی برای خواندن ندارم. برای همین به شدت ناراحت هستم و اضطراب دارم.

این مدت به خاطر برنامه هایی که پیش آمد نتوانستم درس بخوانم ولی در عوض آخرِ شب ها فیلم میدیدم.اکثر فیلم های اسکار امسال را دیده ام؛ لیست فیلم ها را مینویسم :

1) The Martian

2) Steve Jobs

3) Room

4) Spotlight

5) Carol

6) Brooklyn

7) The Danish girl

8) Bridge of Spies

و تصمیم دارم امروز و فردا هم دو تا دیگر ببینم. و اما کتاب هایی که خوندم :

1) عطر سنبل عطر کاج

2) پاییز فصل آخر سال است

3) خوبیِ خدا (در حال خواندن)

4) آتوسا دختر کوروش بزرگ (در حال خواندن)

کتاب های در لیست انتظارم ، کتاب فروشی خیابان ادوارد براون و اولیس از بغداد است.

مجله ی داستان هم کمی مطالعه کردم.

خداروشکر از این بابت راضی ام.امیدوارم تعطیلات که تمام شود روز های بهتری آغاز شود. من هم کم کم باید برای امتحان ورود به دانشگاه که سالِ دیگر برگزار میشود آماده شوم.تصور این همه سختی و درس خواندن مشکل است برایم ولی میدانم اگر خوب برنامه ریزی شود از پس همه چیز بر می آیم. بابا جان، از این بابت خیلی دعا کنید.

قول میدهم نامه ی بعدیم را زودتر بنویسم.

جودی

+ نوشته شده در شنبه ۷ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۲۶ توسط فاطمـه | نظرات

اولین عید بی تو...

مادربزرگ پنجشنبه ی یه صبحِ سرد زمستونی رفت.آروم و بی صدا.مثل چند سالِ پیش که بعدازظهر، وقتی من و مامان خواب بودیم از خونمون میرفت. آخرین بار که دیدمش، منو نشناخت.منی که همیشه برایش بهترین نوه بودم.اینو آروم تو گوشم میگفت که مبادا بقیه ی نوه ها بشنون و ناراحت بشن.وقتی که صداش کردم و بهش سلام دادم،نگاهش گنگ بود.انگار که دنبالِ قیافه ای شبیه من تو ذهنش میگشت ولی پیدا نمیکرد.اون موقع یه چیزی درونم شکست و اومد توی گلوم گیر کرد.اونقدر موند سرجاش که صبحِ پنجشنبه رسید و یهو پرید بیرون اما از چشمام.گوله های اشکی که بدون اختیار میومد پایین.از زمانی که ساعت 7  ِصبحی که قرار بود برم برای خرید عید که با زنگ تلفن بیدار شدم و از پشت گوشی صدای عجیبی از بابا رو شنیدم،صدای مردی که شکسته بود؛ همون موقع چشمام پر از اشک شد.

هیچ وقت نرفتم که پتو رو بزنم کنار و ببینمش.نمیخواستم آخرین تصویرم ازش یه صورت زرد رنگِ سرد باشه.میخواستم برای همیشه اونو با لبخند هاش و دستای گرمش یادم بمونه که همینطورم شد.

مطمئنم دلم براش تنگ میشه؛شاید بیشتر از خیلیا،چون همیشه بهش فکر میکنم. اما خوشحالم که بالاخره از این همه درد راحت شد.درسته که دیگه نیست که پشت تلفن باهاش حرف بزنم و بگه دلش برام تنگ شده ولی دیگه هم نمیگه که  دست درد و پا درد امانش رو بریده.

 • مادرجونم، برات عیدی گلِ میخکِ صورتی آوردم که خونه ات رو خوشگل کنه.عیدت مبارک :*

+ نوشته شده در جمعه ۶ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۸ توسط فاطمـه | نظرات

چرخه ی زمان

 • وقتی صدایم کرد "مامان" یک آن پرت شدم به 12 سالِ پیش.زمانی که مریم،دخترعمویم که چهار سال از من بزرگتر است،"مامان"ـم شده بود و من مثل جوجه ای که همه جا دنبال مادرش به راه می افتد، مریم را دنبال میکردم. مخصوصا که خانه مان در یک ساختمان بود و تنها چند پله با هم فاصله داشتیم؛ در نتیجه یا او همش خانه ی ما بود یا من.به خودم که می آیم شانزده ساله شده ام."مامان" من اکنون دانشجوست و من حالا "مامان"ِ دختر بچه ی دیگری شده ام.زمان می گذرد و تاریخ تکرار میشود...

 • از کیفش شیشه شیر پلاستیکی را در می آورد که داخل پر از پاک کن های فانتزیِ ریز است.با همان لحن کودکانه میگوید "میخوای یکیش رو بهت کادو بدم؟" و من سرخوشانه سرم را به نشانه ی بله، تکان میدهم.یکی را از میانشان جدا میکند و میدهد به من.پاک کنِ انگری بردز قرمز رنگ اندازه ی نخود :)) [اولین کادو اش به من 95/1/5 در سه سال و 9 ماه و 27 روزِگی]

 • چشمانم را میبندم و آینده را تصور میکنم.آینده ای که چندان دور نیست.3-4 سالِ دیگر را میگویم.زمانی که من 19 ساله ام و تو 7 ساله. با ماشین می آیم دنبالت. در راه صدای ضبط را تا آخر زیاد میکنم و بلند بلند با آهنگی که پخش میشود میخوانیم.از رو به روی پارک ملت بستنی متری میخریم و میخوریم.میرویم شهر کتاب مرکزی و از پایینش که مخصوصا کودکان است کتاب میخریم.می آییم خانه ی ما.با هم نقاشی میکنیم و کتابی را که خریده ایم میخوانیم.شب میپری روی تختم و من قلقکت میدهم.بازی مان که تمام شد کنارم دراز میکشی و حرف میزنیم تا خوابمان میگیرد و می خوابیم و به دنیا ثابت میکنیم ما بهترین دخترخاله های دنیاییم...

+ کی میشود بزرگ شوی و این ها را بخوانی ؟

+ نوشته شده در جمعه ۶ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۰۲:۰۲ توسط فاطمـه | نظرات

آخرین پُست 94

سلام بعد از چند هفته.دلم نیامد آرشیو اسفندماهِ 94ـَم خالی باشد.خواستم پُستی داشته باشد هرچند هول هولی.این مدت که نبودم اتفاق کم نیفتاد که بدترینش رفتنِ مادربزرگ از میانِ ما بود. درست همین پنجشنبه ی هفته ی پیش. سر فرصت حتما مینویسم برایش. ماجرای هول هولی بودنِ این پست هم این است که جایی قرار دارم و تا بعد از سال تحویل نیستم و در نتیجه نت ندارم که پست بذارم.

کمی در مورد سالی حرف بزنم که دارد نفس های آخرش را میکشد؛

با اینکه امسال از لحاظ تحصیلی گندترین سالی بود که داشتم ولی مدرسه خیلی خوش گذشت.اول سال اصلا از کلاس بندی راضی نبودم ولی کم کم متوجه شدم که بچه های کلاس ما از همه ی کلاس ها بهترند و این یعنی که ما صاحب باحال ترین و پایه ترین بچه ها هستیم هرچند که ضعیف ترین کلاس باشیم!

شاید امسال ضربه خوردن هایم و شکست هایم و حتی بزرگ شدنم به اندازه ی سالِ نود و سه زیاد نبود اما سالِ پُرباری بود.تجربه هایی که در پارسال مورد دوستی دست پیدا کرده بودم را امسال به کار بردم و تقریبا موفق بودم :)

امسال به مقدار خیلی خیلی زیادی پیشرفت کردم و کلی فیلم دیدم و کتاب خواندم که این را میتوان گفت بزرگترین دستاوردِ امسالم بود.

و در کل؛

امسال یکی از بهترین سال هایی میشد که داشتم اگر اسفندماهش اینقدر بد نبود!

پی_نوشت {1} : چه پُست مزخرفی شد :|

پی_نوشت {2} : وبلاگم عمرش از 300 روز هم گذشت :)

پی_نوشت {3} : سال نوتان مبارک.برایتان بهترین ها را آرزومندم :*

+ نوشته شده در شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۰۹ توسط فاطمـه | نظرات

نیمه شب در پاریس

از آن جایی که تنبل هستم ، بعید میدانم دوباره حالم بکشد که بعد از ظهر پست بذارم.برای همین ترجیح میدهم همین الان این یکی پست را هم بگذارم و قال قضیه را بکنم!

اگر مثل من عاشقِ ژانر فانتزیِ رمانتیکِ فرانسوی طور هستید ؛ فیلمِ "نیمه شب در پاریس" اثر وودی آلن را از دست ندهید :)

حتی پوسترش هم دلرباست :دی

ترکِ چهارمِ موزیکِ متن این فیلم را هم بشنوید :)

+ این پُست {کلیک} یادتان هست ؟ حالا عکسی از یک قسمت از فیلم را ببینید. {کلیک} #فیلینگ_ذوق_مرگ

+ خودخواهی ست ولی من واقعا کانالمان را دوست دارمheart کانال تلگرامیِ من و دخترعمویم. خواستید سر بزنید.لینکش بالای وبلاگ هست.

+ راستی ! خداحافظ ماهِ دوم زمستان :) سلااام اسفند.

+ نوشته شده در جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۰۱ توسط فاطمـه | نظرات

بخت بد

دوشنبه بود و روزِ سنگینِ هفته.سه تا امتحانِ ادبیات و عربی و جغرافیا داشتیم.ادبیات را با موفقیت کنسل کردیم و انداختیمش برای فردا.عربیِ بیچاره هم بعد از دو بار کنسل شدنش توسطِ ما،بالاخره کوئیز 5 نمره ایش را گرفت.کم کم به زنگِ آخر،جغرافی،نزدیک میشدیم.حقیقتا هیچکس درس نخوانده بود.آن هم برای چه درسی؟جغرافی که حتی خوانده هم باشی کمِ کم 1 نمره را کم میشوی!با آن سوال هایی که معلوم نیست معلم از کجایش درآورده!

زنگ تفریح کل کلاس دور هم جمع شدیم و دنبال نماینده گشتیم که به خانم بگوید امروز درس نخوانده ایم و امتحانش را بیندازد جلسه ی بعدی. البته در واقع دنبالِ فرد پر دل و جرأتی میگشتیم که آمادگی هرگونه فحش و برخورد ناجور از طرف معلم را داشته باشد.دستِ آخر دخترِ بدبخت بیچاره ای برای این کار انتخاب کردیم.

همگی با این خیال که امتحان کنسل است،بیخیال درس،خوش گذراندیم.زنگ که خورد سر کلاس ساکت نشستیم منتظرِ معلم.از حد معمول دیرتر شده بود که ناگهان با صحنه ی عجیبی رو به رو شدیم.چند تا از بچه های کلاس های دیگر  به همراه معلم جغرافی به کلاسِ ما آمدند.کل کلاس با چشمان از حدقه ی بیرون زده همدیگر را نگاه میکردیم.تا اینکه یکی از بچه ها پرسید برای چه به کلاس ما آمده اند.آن ها هم بی هیچ مقدمه ای گفتند که آمده ایم که با شما امتحان بدهیم...!!!

تصور قیافه های ما و تعداد سکته های ناقص را میگذارم بر عهده ی تخیل مبارکِ خودتان !

 

+ نوشته شده در جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۴۱ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان