سه ماهِ آخر

بعد از پنج تا امتحان پشت سر هم، خسته و کوفته از اتوبوس پیاده شدم. نزدیک ترین راه به خونه، کوچه ی مدرسه بود. همون کوچه ی پهنی که سه تا دبیرستان داخلش هست.دخترا با روپوش های بد رنگ و مقنعه های کم و بیش کج و کوله و صورت های بی آرایش دم در مدرسه ایستاده بودن و حواسشون به بلندی صداشون نبود. از کنارشون گذشتم و یک آن فراموش کردم که من دیگه متعلق به این جمع نیستم. که دو سال ازشون بزرگترم. که کارت متروی دانشجویی دارم و دو سال بعد قراره کلاه فارغ التحصیلیم رو پرت کنم بالا و عکس بگیرم. که سه ماهِ دیگه دهه ی سوم زندگیم شروع می شه. و یکهو ترسیدم.

پتو رو دور خودم پیچیدم و وحشت زده زل زدم به یه تکه کاغذ که چند متر اون طرف تر افتاده بود. برنامه ی دقیق و کامل تابستونم. صدایی توی گوشم می خونه «اگه نتونم چی؟ اگه برم سرکار و مثل ابله ها رفتار کنم چی؟ اگه از پسش برنیام چی؟ اگه بیرونم کنن؟ اگه استادم بهم بگه استعداد موسیقی ندارم، اگه هیچ وقت بدنم تو یوگا منعطف نشه، اگه تا آخر عمرم همینجور ترسو بمونم چی؟» به لحظه ی فوت کردن شمع تولدم فکر می کنم. به این سه ماهِ پایانیِ نوزده سالگی. چیزی از درون بهم چنگ میزنه.

می تونم از همشون انصراف بدم. می تونم زنگ بزنم و بهشون بگم که پشیمون شدم و نمیام. به استاد موسیقیم بگم که وقتِ کلاس اومدن ندارم. به خانوم شاکریِ دفترِ یوگا زنگ بگم که راه برام دوره و هوا هم گرم. و بعد برم زیر پتو دراز بکشم و فکر کنم که تا ابد نوزده ساله میمونم.

ثانیه، دقیقه، ساعت، روز، هفته، ماه، سال همش دروغه. زمان دروغه. پونزده تا شونزده سالگی اندازه ی چند سال طول میکشه. هیجده تا بیست سالگی به زور شیش ماه. ده سالگی تا بیست سالگی طولانیه، اما مطمئنم که بیست تا سی سالگی به پنج سال هم نمی کشه. از هیجده سالگی به بعد یک بار به خودت میای و میبینی بیست ساله ای، بار بعدی بیست و دو و فارغ التحصیل شدی، بعد بیست و پنج و بیست و نه و یکهو سی ساله ای و شاید نصف راه زندگی رو اومدی. و من از همین ابتدا ترسیده ام. از همین بیست سالگی. یاد حرفِ لیسا کوردو میفتم. وقتی گفت بیست تا سی سالگی پر از چالشه. پر از روز های بی اعتماد به نفسی. پر از شکست. می شکنی و فردا صبح باید دوباره لباس بپوشی، صبحونه بخوری و از خونه بری بیرون. و اونقدر ادامه بدی که به جای دری که بسته شده در جدیدی باز شه. چون برای هر چیزی دلیلی وجود داره. و بعد صدای استاد موسیقیم رو میشنوم که میگه «ته این ترس ها چیه؟ اینکه آدما مسخره ات کنن؟ که ناامیدت کنن؟ که همه ی این ها سنگی بشه و بیفته جلوی راهت؟ یه وقتایی باید شبیه همون قورباغه ی کَری باشیم که "نمی تونی" ها رو "می تونی" تصور کرد و خودش رو از چاله کشید بیرون.»

ته ماجرا اینه که هر چقدر زیر پتو دراز بکشم و فکر کنم نوزده ساله ام، یه روز سی ساله می شم و از جایی به بعد موهام شروع می کنن به سفید شدن. شاید واقعا لازمه ی پیش رفتن، شکست خوردنه. میرم و شکست می خورم و میگم امتحانش کردم و نشد و حالا با خیال راحت راه بعدی رو می رم. یا حتی مثل مربی راه رو میرم، موفق هم میشم اما یک جایی به بعد تصمیم میگیرم چیز دیگه ای رو امتحان کنم و میشم مربی یوگا و احساس خوشحالی بیشتری می کنم. فقط کافیه خودم رو بسپارم به جریان زندگی و بهش اعتماد کنم.

بماند به یادگار از سه ماهِ پایانیِ نوزده سالگی

بیست و سوم خردادِ نود و هشت

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۳۴ توسط فاطمـه | نظرات

چون زلف توأم جانا در عین پریشانی

امشب دیدمت. خودت این قرار رو گذاشتی. می‌خواستی اولش همه چیز ناشناس باشه اما مگه چند نفر تو دنیا وجود دارن که «دوس داری» رو «دوسداری» می‌نویسن؟ می‌دونستم خودتی. همدیگه رو جایی دیدیم که اولین بار دیده بودیم. تو کافه ای نشستیم که اولین بار نشسته بودیم. قبل از رو به رو شدن چند دقیقه از دور نگاهت کردم. سرگردون بودی. موهات بلندتر شده بود و سبیل گذاشته بودی. اما صحنه آشنا بود. خیلی آشنا.
دقیقه های اول نمی‌تونستم تو چشمات نگاه کنم. هفت ماه. هفت ماه شده بود که این چشم ها رو ندیده بودم جز توی عکس. مربی می‌گه چشم ها منبع آتیشن. پر از انرژین. چطور می‌تونستم بی هوا زل بزنم تو چشمات؟ چطور می‌تونستم این حجم از انرژی رو تحمل کنم؟
همه چیز شبیه خاکسپاری بود. بالاخره وقتش بود جسدِ رابطه ی مرده‌مون رو برداریم و دفنش کنیم. نشستیم بالای سرش و به خاطرات خوبش خندیدیم. دوباره نگاهشون کردیم «یادت میاد دیت اولمونو؟ من ۴۵ دقیقه دیر رسیدم و تو هم اسهال گرفتی؟» «پرنده رو لباسم خرابکاری کرد رو یادته؟» «آخ آخ بارونای بهار پارسال!»
و بعد، خاکش کردیم. گفتی مرسی که اومدی. گفتم مرسی که قرار گذاشتی. دست دادیم.یه بغل کردن فرمالیته. و بعد صدای در ماشین و راننده ی پراید مسی متالیک «کوچه ی شاهوردی تشریف می‌برید؟»
اینجاست. همون انتهایی که استرِ تصرف عدوانی بهش رسید. خاکش کردم. رابطه ی مُرده و همه ی روزنه های امیدش رو. دلم تنگه. دلم وحشتناک تنگه. مثل وقتی که عزیزی می‌میره و دلداریش می‌دن اما هیچکس نمی‌تونه دقیقا حالِ دلِ عزادار رو بفهمه. تا اعماق قلبم دلتنگم. اما اتفاق مهمی افتاده. این بار جسدی نیست که کنارش زار بزنم. جسد سر جای خودشه. تو دل خاک. نمی‌تونم بیرون بیارمش. نمی‌تونم زنده‌ش کنم. انگار مادری بودم که بچه اش گم شده بود. نمی‌دونست زنده‌ست یا مرده. دلتنگی و نگرانی تنگاتنگ هم. اما حالا فهمیده که زنده نیست. و جنسِ دلتنگیش، جنسِ دلتنگی یه عزاداره. نه یک چشم انتظار.
مامان می‌گه خاک سرده. چون اگه نبود، هیچکس از شدت دلتنگی نمی‌تونست زندگی کنه. به حرفت ایمان دارم مامان. یه روز این درد ها هم تموم می‌شن. تا ابد.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۱:۳۶ توسط فاطمـه | نظرات

جای خالی

گفت دلتنگی شبیه چیه؟ گفتم شبیه حیاط مدرسه تو تابستون، راهروی دانشکده زمان غروب یا حتی ایستگاه اتوبوسی تو دل مرکز شهر در نیمه شب. دلتنگی همون جای خالیِ دردآورِ چیزیه که باید باشه اما نیست. آره. دلتنگی همینه.

+ نوشته شده در شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۰۲:۰۹ توسط فاطمـه | نظرات

خاطرات

خاطرات اصولا چیز های غم انگیزی‌ان. خاطرات بد که تکلیفشون معلومه. خاطرات خوب اما خیلی غم انگیز‌ترن. چون یک بار اضافی به نام «حسرت» رو به دوش می‌کشن. حسرتِ لحظه ی خوبی که گذشت و حالا چیزی جز یک تصویر ذهنی از خودش به جا نگذاشته. خاطرات خوب، دلتنگی آورن. خصوصا خاطراتِ خوب از آدم ها، خونه ها، مکان ها و هر چیز تکرار نشدنی. مثل خاطراتِ خونه ی قدیمیِ مادربزرگ که حالا جاش یه آپارتمان هفت طبقه سبز شده. یا خاطرات آدم های رفته. عشق های تموم شده. دوستی های فراموش شده.
آدم ها اما در برابر بُعد غم انگیزِ خاطرات خوب مقاومت می‌کنن. به یادآوری حالِ خوشِ لحظاتِ تموم شده بسنده می‌کنن و بعد سریع از کنارش عبور می‌کنن. اما یک وقت هایی (به نظر من یک شب هایی!) اتفاق عجیبی رخ می‌ده که من نامش رو می‌ذارم «حمله ی دلتنگی». تمامِ غمِ تموم شدنِ خاطرات خوب، یک جا به سمت آدم هجوم میارن.
امشب، از همون شب ها بود. درست وقتی که داشتم دور عدد ده تو تقویم دایره می‌کشیدم و کنارش می‌نوشتم «پیاده‌گردی با مطی و الهه و سیما» و یه لبخند کنارش. دهم فروردین. یک سال به عقب برمی‌گردم. دهم فروردین نود و هفت تو دفترم نوشتم «امروز حوالی غروب، عینک هامون رو جا به جا کردیم و از آینه ی موتورش به تصویرمون نگاه کردیم. اولین بار خودمونو تو یه قاب دیدم. حس کردم چقدر به هم میاییم.» شروعِ حمله ی دلتنگی درست از همین نقطه بود. دفاع مثل همیشه فایده ای نداشت. پس دراز کشیدم، چشمام رو بستم و بهش فکر کردم. به حالِ خوبِ قرار های ماه های اول. به دیالوگ های رد و بدل شده ی بینمون. به موتور سواری تو بلوار کشاورز و سعدی. به اون چند ثانیه نگاه خیره‌مون رو چمن های پارک لاله بعد از سینما.
هوس آهنگِ تا بهار دلنشینِ بنان رو کردم. صدای بنان انگار پر از این هجوم های پی در پیِ دلتنگیه. بنان می‌خوند و من با بغض به حافظه ی خوبم تو ثبت جزئیات لعنت می‌فرستادم. و فکر می‌کردم که بالاخره پایان داستان کجاست.
+مریم اعتقاد داره وقتی نمی‌تونی کسی رو فراموش کنی، مطمئن باش اونم فراموش نکرده. می‌گه تا وقتی انرژی های دو نفر به هم گره خورده باشن و بازش نکنن، اثرش تا مدت های طولانی می‌مونه.
+همه می‌گن زمان می‌گذره، آدم ها و خاطرات و درد ها کمرنگ می‌شن. جای آدمای رفته با آدمای جدید پُر می‌شه و حسرتِ به جامونده از خاطرات خوب، از بین میرن و صرفا یه تصویر کمرنگ از اون لحظه به جا می‌مونه. اما با تمامِ این حرف ها و تجربه ها، باز هم به این فکر می‌کنم که چطور می‌شه کسی رو دوست داشت و بعد فراموشش کرد و به آدم جدیدی دل بست؟
+عجیبه. این شدت از دلتنگی برای رابطه ای که سهمِ عذاب آور بودنش خیلی بیشتر از لذت بخش بودنش بوده. عجیبه دلتنگی برای دستای کسی که با ایده آلِ تو ذهنت کیلومتر ها فاصله داره. عجیبه دلتنگی برای آدمی که معلوم نیست برای این تو و خاطرات مشترکتون دلتنگ می‌شه یا نه.
+باید می‌نوشتم اینجا. می‌نوشتم که بیشتر از این رو قلبم سنگینی نکنه.{از مجموعه پُست های نیمه شب}

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۰۲:۳۰ توسط فاطمـه | نظرات

نود و هفت

صد و سی و سومین مطلب.

عنوان: نود و هفت.

پراکنده.

آشفته، به آشفتگیِ سالی که گذشت.

ساعت های آخرِ ساله و نشستم جلوی صفحه ی لپ تاپ بدونِ اینکه ایده ی خاصی در ذهنم داشته باشم. ورژن ویولنِ نوکتورن شماره ی 20 شوپن با همون غم عجیبش از گوشی موبایلم پخش میشه. به چهارشنبه ی هفته ی پیش فکر میکنم. آخرین جلسه ی یوگای 97. مربی ازمون خواست که چند لحظه به این سال فکر کنیم. به آدم هایی که کینه ازشون به دل گرفتیم. آدم هایی که نتونستیم یا نخواستیم ببخشیمشون. بعد یه تنفس عمیقی شکمی بکشیم و همراه با مربی فریاد بزنیم. گفت وقتشه خودمون رو از این اسارت خلاص کنیم. روحمون رو پرواز بدیم و در این بین اگر احساسی داشتیم، پنهانش نکنیم. می تونیم بخندیم، سرفه کنیم یا اشک بریزیم. اونجا بود که یک لحظه به تمامِ این سال نگاه کردم و تو دلم گفتم "دختر! چه سالی رو گذروندیم..." و دلم برای دخترک درونم سوخت. اشک ریختم به یادِ تمام اون دفعاتی که دلم می خواست عشق بورزم اما راهِ درستش رو بلد نبودم. به یادِ زمان هایی که می خواستم آدم هایی که دوستشون دارم رو خوشحال کنم اما نمی دونستم چطور. به یادِ وقتی که به وضوح صدای شکستنِ قلبم رو شنیدم. به یادِ اشک های ریخته شده در زیرگذر تئاترشهر، لمیزِ فاطمی و اتوبوس های انقلاب. به یادِ امید های ناامید شده. به یاد نیمه شب هایی که با التماس کردن به خدا می گذشت. به یادِ دست های یخ زده م از غم و سرمای درون.

 

بعد از اولین جلسه ی کلاس موسیقی، خواب دیدم حامله ام. همه چیز خیلی واقعی بود. می دونستم باباش اونه. حتی می دونستم واکنشش چیه. وقتی بهش گفتم شونه هاش رو بالا انداخت. یادمه بهش گفتم فقط خواستم خبر داشته باشی و وقتی با عشق دست روی شکم بزرگم می کشیدم، خوشحال بودم. صبح لیلی گفت خوابِ حاملگی نشونه ی غم و اندوهه. اما سرچ گوگل گفت نشونه ی شروع یه راه و ایده ی جدیده. یه راه و ایده ی جدید! این درست تره. لبخندِ کمرنگی روی لب هام نشست.

 

مریم مثل هر سال، سررسیدش رو گم کرده. همون سررسیدی که صفحه ی آخرش آرزوهای سال بعدمون رو می نویسیم. یادم نیست آرزوی سال نود و شیش چی بود. احتمالا رسیدن به فلان هدف. عین تمامِ سال های قبل. امسال اما، فقط آرزو می کنم سال بعد شاد باشم. خودم رو بیشتر بشناسم و همون راهی رو برم که درسته. و تعیین راهِ درست رو می ذارم بر عهده ی همون پیرمرد ریش سفیدِ روی ابر ها.

 

مرسی از نود و هفت. از نود و هفتی که در اون یاد گرفتم رها زندگی کنم. یاد گرفتم دست از کنترل کردن خودم بردارم و اجازه بدم زندگی جریان طبیعیش رو داشته باشه. یاد گرفتم جزئیات رو ببینم و جهان برام چند درجه زیباتر شه. مرسی از نود و هفت که گذاشت دوست داشتن رو تجربه کنم. دوست داشته شدن رو هم تجربه کنم. طعم اولین بوسه رو بهم چشوند. طعمِ امیدِ حضورِ یه آدم رو. مرسی از بارون های شدید اردیبهشت. مرسی از تجربه های جدید، آدم های جدید، دوستی های جدید.

 

پاراگراف آخر رو می نویسم برای تو. برای تویی که بخشِ اعظم نود و هفت من بودی. می دونم که گاهی به اینجا سر میزنی. دلم می خواست مهربون می بودی. دلم می خواست یک بار هم که شده پای حرفت می موندی. که آخر سالی میشستیم پای همون میزی که اولین بار پنج دی نشستیم. تو اون عصر زمستونی. لمیز فاطمی. با همون چای و چیزکیک. برای یک ساعت فراموش می کردیم همه ی بدی ها رو. با دلِ پاکِ بی کینه از هم عذرخواهی میکردیم بابت تمام کار هایی که باید می کردیم و نکردیم. حرف هایی که باید می زدیم و نزدیم. بابت تمام اون وقت هایی که برای خوشحالی و لبخند هم تلاش نکردیم. بابت تمامِ "کاش" هایی که تو دلِ هم باقی گذاشتیم. و بعد با یه "دلم برات تنگ میشه" برای همیشه از هم خداحافظی می کردیم. کاش مهربون بودی. کاش برای روز های خوبی که گذرونده بودیم (هر چند کم) احترام قائل می شدی. من تنهایی این کار رو کردم. تنهایی تو دلم خواستم که من رو ببخشی و من هم بخشیدمت. نود و هفت داستانِ ما تموم شد. اما یادِ و خاطره ش تو ذهنم خواهد موند.

بوی عیده...هوای نوبرانه...استشمامش نمی کنی؟

 

 

+ برای تک تک تون بهارِ قشنگی رو آرزو می کنم :*

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۴۰ توسط فاطمـه | نظرات

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید

زانوهام سست شد. نشستم روی زمین و با چشمای گریون گفتم «می‌شه حرف بزنی؟ می‌شه فقط شنونده نباشی؟ من نیاز دارم بدونم که الان باید چیکار کنم! نیاز دارم بدونم چی درسته.» و خب طبیعی بود که بازم من باشم و در و دیوار خونه و یه سکوت گُنده. اشکام رو پاک کردم و خرده های دلم رو از زمین جمع کردم و گذاشتمشون همون جای مخفیِ همیشگی. همون جایی که قفلش رو فقط پیش اون باز می‌کنم.
فرداش روز عجیبی بود. رفته بودم از مربی سوال بپرسم که کدوم تمرین ها باعث می‌شه فکر آدم از موضوع ناراحت کننده ای که مُدام تو ذهن می‌چرخه منحرف شه. چند تا تمرین بهم یاد داد. لبخند زدم و آماده ی خداحافظی شدم که یکهو انگار که چیزی از اعماق ذهنش یادش اومده باشه گفت «هیچ چیز تو این دنیا اونقدری مهم نیست که به خاطرش غصه بخوری. تنها چیز مهم عشق ورزیدنه. عشق ورزیدن به همه چیز و همه کس. مطمئن باش این عشق روزی بهت برمی‌گرده. حالا شاید متقابلا از سمت کسی که بهش عشق دادی، نیاد اما بالاخره روزی از راه دیگه ای برمی‌گرده.فقط یادت باشه بی توقع عشق بورز.»
این درست همون چیزی بود که نیاز به شنیدنش داشتم. مربیم با من حرف نزده بود. این صدای خودش بود، خودِ خودش. منتها از زبون مربی. از در که بیرون اومدم آسمون سرخ بود و قشنگ. اونقدر قشنگ که انگار صحنه ی یه نمایشه. حسش کردم. اون پیرمردِ ریش بلندِ بالای ابر ها رو که بهم چشم دوخته بود و با مهربونی لبخند می‌زد. تو دلم گفتم خیلی دوستت دارم. ببخشید که گاهی یادم می‌ره هستی و دوستم داری.
 

+ نوشته شده در شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۳۶ توسط فاطمـه | نظرات

من و تنها من!

یادمه بهم گفته بود اگه می‌خوای بهت احترام بذاره، اول خودت به خودت احترام بذار. اگه می‌خوای دوستت داشته باشه، اول خودت خودت رو دوست داشته باش. من بلد نبودم. رفته رفته همه ی علاقه به خودم، وابسته به علاقه ی دیگری بهم شد. اگه اون دوستم داشت، پس دوست‌داشتنی بودم. اگه من رو باارزش می‌دونست، پس آدم باارزشی بودم. و وای به روزی که ذره ای به علاقه اش تردید می‌کردم. انگار که هر روز بخشی از هویتم رو از دست می‌دادم. بخشی از استقلالم رو. کم کم احساس کردم من لیاقتش رو ندارم. حس کردم من از اون پایین ترم. با خودم فکر کردم «اصلا چرا من رو دوست داره؟ مگه من چی دارم؟ هیچی!»
و روزی که رفت، از من چیزی نمونده بود جز موجودی که فکر می‌کنه زشت و نفرت انگیزه. موجودی که نه راه مشخصی تو زندگیش داره، نه می‌دونه کیه، نه می‌دونه کجاست و هیچ وقت هیچکسی عاشقش نمی‌شه.
تا ده روز ماجرا همین بود. هر روز گریه و دلتنگی و مُشت به بالشت های روی تخت و فریاد و احساسِ فریب خوردگی. نگاه به آینه و تنفر از صورت کریه و قد زیادی بلند. تهوع از دانشگاه و راه زندگی. تعریف های بقیه رو قبول نداشتم. آدمی بودم که تازگی قلبش شکسته بود و همه ی حرف های خوب چیزی جز یه مشت دلداری آبکی و دروغین نبود.
یادم نیست درست از چه روزی بود که تصمیم گرفتم تموم کنم این وضعیت رو. یاد روزای اول یوگا و حرف مربیم افتادم. وقتی بهش گفته بودم که آدم بی اعتماد به نفسیم، تنها حرفی که زده بود این بود «می‌خوام که هر وقت حس کردی بی ارزشی، به این فکر کنی که از تو، از این فاطمه ای که جلوی من ایستاده، فقط یه دونه تو جهان وجود داره. هیچ وقت هیچکسی تو تاریخ شبیه تو نبوده و هیچ وقتم شبیهت نخواهد اومد. فاطمه ای با این قیافه، این اخلاق و این افکار.»
و خب با یادآوری اون حرف، اشک هامو از صورتم پاک کردم، کتابی که مربیم خیلی وقت پیش معرفی کرده بود رو شروع کردم، هر روز یوگا کار کردم، شکرگزاری رو جدی گرفتم، کلاس موسیقی ای رو رفتم که مدت ها بود آرزوش رو داشتم، هر روز تایمی رو برای زبان خوندن در نظر گرفتم، با خودم قرار های تنهایی گذاشتم، به ترس هام از تنها کافه و تئاتر رفتن غلبه کردم و مهم تر از همه، هر روز صبح به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم «تو زیبا و قدرتمند و فوق العاده ای»
مدت طولانی ای نیست که این کارا رو می‌کنم اما می‌تونم به جرئت بگم که حالا یه آدم دیگه ام. منی که از چندین ماهِ پیش احساس می‌کردم تو مسیر زندگی گم شده‌ام، الان راهم رو تا حد زیادی می‌شناسم. حالا هر روز انگیزه ام برای زندگی کردن بیشتره چون خودم رو می‌شناسم و خودم رو دوست دارم. چون من تنها ورژن از این فاطمه ام و می‌خوام که بیشترین تلاشم رو بکنم. و راستش رو بخوایین، دلم برای خود چند ماه پیشم، همون دختر غمگینی که خودش رو لایق هیچ چیز خوبی نمی‌دونست، می‌سوزه. من دیگه اون دختر رو نمی‌شناسم اما دلم می‌خواست می‌تونستم کمکش کنم و دستاش رو بگیرم و از اون دریای غمی که توش غوطه ور بود نجاتش بدم. حالا که نمیشه، پس می‌خوام به دختری که تو آینده است قول بدم که یه روزی همونی می‌شم که باید بشم.
+این پُست رو نوشتم که هم یادگاری باشه از حال و احوال این روز هام و هم اینکه شاید به درد کسی بخوره که روزای خوشی رو سپری نمی‌کنه.

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۳۱ توسط فاطمـه | نظرات

لحظه های بی نهایت

تا حالا به این فکر کردین لحظاتی تو زندگی وجود دارن که انگار تا ابد ادامه دارن؟ انگار جای دیگه، تو یه دنیای موازیِ دیگه، تو یه بُعد دیگه ای از زمان، همیشه هستن و هیچ وقت تموم نمی‌شن.
دو تا از این لحظات که همچین احساسی بهشون دارم رو می‌گم. اولیش برای ۱۰-۱۱ سالِ پیشه. شبیه صحنه ی تئاتر می‌مونه.

هفت یا هشت سالمه. کاپشن صورتی تنمه و کلاه بافتنی نارنجی. همیشه از اینکه این دو تا رو با هم بپوشم بدم میومد چون حس می‌کردم رنگ هاشون به هم نمی‌خوره، اما مجبورم چون داره برف میاد. عقربه ها ساعت یک نیمه شب رو نشون می‌دن. با مامان و بابا اومدیم تو فضای سبزِ سر کوچه. هیچکس نیست. حتی معتادایی که همیشه اینجا می‌خوابن. آسمون قرمزه و برف می‌باره. تو خیابون حتی یه ماشین هم نیست. انگار تو یه شهر متروکه زندگی می‌کنیم و ما تنها آدماشیم. سردم شده. مامان چادر مشکیش رو دورم میپیچه. بابا گوشیِ سفید تاشو ش رو از جیبش درمیاره. همون گوشی ای که کل عالم و آدم وقتی تو دست بابا می‌بیننش مسخره ش می‌کنن چون می‌گن زنونه ست، اما بابا گوشیش رو دوست داره و وقتی چیزی رو دوست داره، حرف هیچکس براش مهم نیست. صدای شادمهر از گوشی بابا بلند میشه. برف می‌باره. جای پاهامون روی برف ها می‌مونه. «باید تو رو پیدا کنم/شاید هنوزم دیر نیست/تو ساده دل کندی ولی/ تقدیر بی تقصیر نیست». شهر خاموشه. برف می‌باره.شادمهر می‌خونه.برف می‌باره...

حس می‌کنم اون لحظه هیچ وقت تموم نمیشه. همیشه ما سه تا داریم تو شب برفی قدم می‌زنیم و آهنگ تقدیر شادمهر پخش میشه. لحظه ی دیگه ای که می‌خوام بگم مال کمتر از یک سال پیشه. برعکس قبلی، حس غم داره.

دیشب از پسری که دوستش دارم شنیدم سه سال با دختری تو رابطه بوده. هنوز یک سال هم نشده که از هم جدا شدن. هنوز یه وقتایی بهش فکر می‌کنه و دلش می‌گیره. یاد خاطراتشون میفته. تا دیشب خبر نداشتم همچین گذشته ای داشته و اون پُست غمگین اینستاگرامش برای این بوده که دختره رو با دوست پسر جدیدش تو خیابون دیده. حرفامون که تموم شد ساعت ۴ صبح بود. الان ساعت دهه. تمام شب کابوس دیدم و تو خواب غصه خوردم. حس می‌کنم چیزی درونم خالیه. انگار یه سوراخ بزرگ وسط دلم کندن. از اول پاییز تا الانی که اوایل زمستونه هیچ وقت هوا اینقدر گرفته نبوده. صبحه اما انگار شبه. ابر ها یک نفس می‌بارن. امید نعمتی آلبوم جدید داده. «حرمان». یه ترکش رو پلی می‌کنم. «با این تپش جاری تمثیل من است آری/ این بارش رگباری بر شیشه ی دکان ها/ با زمزمه ای غم‌بار تکرار من است انگار/ تنهایی فواره در خالی میدان ها» بارون می‌باره. امید نعمتی میخونه و چیزی درونم می‌شکنه. آسمون می‌باره...بی وقفه...بی نفس...

به مریم گفتم از این لحظات داشتی؟ گفت آره فکر کنم. همه دارن. لحظاتی که بی نهایتن. گفتم عجیبه که یه وقتایی خیلی ناراحتم و یا حتی خیلی خوشحالم اما این لحظات بی نهایت نمی‌شن. به نظرم یه دلیل خاص داره که یه لحظه ای بی نهایت میشه، اینکه ما تو اون لحظه ی خاص با تمام احساسمون اونجاییم. اون لحظه عمیق ترین بخش قلب و روحمون رو لمس کرده. اگه لحظه ی غم انگیزیه، غم تا عمق وجودمون رفته. و اگر لحظه ی شادیه، با تمام وجود شادیم. شادی و غم این لحظات خیلی واقعی ترن و همین تبدیلشون می‌کنه به لحظه ی بی نهایت. لحظاتی که تا ابد هستن و تکرار می‌شن. شبیه وقتی که با کتاب یا فیلم و سریالی همراه بودی و بعد از تموم شدنشون فکر می‌کنی اونا واقعین و یه جایی دارن ادامه پیدا می‌کنن. مثل فرندز یا هری پاتر یا خیلی های دیگه. فقط وقتی درونشون غرق شدی و همراهشون شدی می‌تونی فکر کنی که وجود دارن. بقیه ی کتابا و فیلما وقتی تموم شده‌ن دیگه تموم شده‌ن. لحظات ما هم همینن. فقط یه تعدادیشون انتخاب می‌شن که بی نهایت بمونن...

+ نوشته شده در دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۲۲ توسط فاطمـه | نظرات

سلین و من

سلین: آدما تو یه رابطه قرار می‌گیرن، بعدش از هم جدا می‌شن و همه چیز رو فراموش می‌کنن، طوری از کنار هم می‌گذرن انگار دارن مارک خوراکی‌شونو عوض می‌کنن. احساس می‌کنم هیچ وقت نمی‌تونم آدمایی که باهاشون بودم رو فراموش کنم، چون هر آدمی ویژگی خاص خودشو داره و هیچ وقت نمی‌تونی آدمی رو با آدم دیگه ای عوض کنی. هر چیزی که از دست رفته، از دست رفته. هر رابطه ای وقتی تموم می‌شه بهم ضربه می‌زنه. هیچ وقت جای ضربه‌ش خوب نمی‌شه.به خاطر همین خیلی مراقبم درگیر رابطه نشم، چون منو خیلی آزار میده. دلم برای آدمایی که باهاشون بودم تنگ می‌شه. هیچ وقت نمی‌شه آدمی رو جایگزین آدم دیگه ای کرد چون هر آدمی جزئیات مخصوص به خودش رو داره.

Before sunset (2004)

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۵۵ توسط فاطمـه

نقطه سرخط

شبی که همه چیز تموم شد، مثل داغی لحظات اول در رفتن مچ دست، هیچ احساسی نداشتم. گمون می‌کردم مثل سری های قبله. حتی آخرین خداحافظِ بی جواب مونده ی خودمم، واقعی نیست. همه چیز شبیه یه خوابِ کوتاه و بده.

صبح که بیدار شدم، انگار آفتاب تند تر از همیشه می‌تابید. نون بربری صبحونه، مونده تر از روزای قبل بود. پنیر بو می‌داد. گردو ها تلخ بودند. یادم افتاده بود هزار ساله نوتلا نخوردم. جلوی آیینه به خودم نگاه کردم. قدم بیش از اندازه دراز بود. جوش های صورتم خیلی به چشم میومدند. وای از دندونام! همیشه زشت بودند و اون روز زشت تر. ناظم مدرسه ی پسرونه ی خیابون بغلی، بیشتر از هر روز دیگه ای پشت بلندگو داد می‌زد. صدای پارس سگ همسایه امروز بلند تر بود و نور آفتابی که از پنجره ها به داخل خونه می‌تابید چشمم رو می‌زد. 

چند ساعت که گذشت، حس کردم چیزی درونم خالیه. انگار وقتی خواب بودم، کسی دست انداخته و یکی از اعضای بدنم رو کنده و برده. قلبم، کلیه ام، معده ام همه سر جاشون بودند اما باز چیزی نبود. یه جای خالی بزرگ رو حس می‌کردم.

رفتم حموم. تمام «حالت چطوره» ها رو با «خوبم» جواب دادم. گریه نمی‌کردم. فقط خالی بودم. خالیِ خالی.

فردا صبحش آسمون همرنگ روزای قبل بود. دنیا دلش برام نمی‌سوخت. صندلی جلوی تاکسی گیرم نیومد. تمام راه تو قطار ایستاده بودم. استاد اسمم رو از لیست پرسش ها خط نزد. صف سلف دانشگاه شلوغ بود. همکلاسی ها مثل هر روز سلام و احوال پرسی می‌کردند. منم مثل قبل بودم. گفتم این قضیه دردناک نیست. باهاش کنار میام. پس کنار بچه ها خندیدم، غیبت کردم، حرف زدم. کنارشون هیچ غمی تو ذهنم نمیومد. دنیا مثل همیشه بود. 

بعد دانشگاه کلاس یوگا داشتم. تو مترو نشستم کف زمین و با صدای موسیقی اولافور آرنالدز تو گوشم ادامه ی کتاب «شفای زندگی» رو خوندم. ساعت ۴ رسیدم. هنوز یک ساعت و نیم وقت داشتم. مثل همیشه رفتم کافه ی سر راهم و باز مثل همیشه چایی و چیزکیک سفارش دادم. می‌خواستم جای همیشگی رو کاناپه های طبقه ی پایین بشینم اما پر بود. ناچار رفتم بالا. بعد از پله ها مستقیم چشمم افتاد به همون میز و صندلی ای که اولین بار نشسته بودیم. فقط همونجا خالی بود. نشستم رو صندلی ای که پنج دی ماه سال قبل اونجا نشسته بود. من رو به روش بودم. اولین بار بود می‌دیدمش. میز کوچیک بود و تمام مدت استرس داشتم پاهام به پاهاش بخوره. اون روز هم همین چیزکیک و چایی جلوم بود. همون لحظه بود که بالاخره همه چیز فروریخت و اشک هام گوله گوله از چشمام پایین اومدند. جلوی همه ی آدم های قهوه به دستِ لبخند بر لب، تو صندلی خودم مچاله شدم و گریه کردم. به یاد روزهای خوبمون. به یاد لبخند هاش. صداش. به یاد حس دست کشیدن روی ریش هاش. بوی سیگارش که با بوی تمام سیگار های جهان فرق داشت. و بعد حس عجیب تری سراغم اومد. با خودم گفتم یعنی دل اونم تنگ می‌شه؟ جفتمون به این نتیجه رسیده بودیم نباید ادامه بدیم. اون خیلی سرد برخورد کرده بود و من حالا داشتم تو ذهنم بهش فکر می‌کردم، همه چیز براش تموم شده بود؟ یه امیدواری مزخرفی تو وجودم پرسه می‌زد. امیدواری برای شکل گرفتن یه رابطه ی دوباره. همونی که عقلم یه «نه» ی محکم بهش میگفت و دلم خلافش رو می‌خواست. خودمو سرکوب کردم. اشکام رو از صورتم پاک کردم. راه افتادم سمت کلاس.

سر کلاس مربی مثل همیشه حال تک تکمونو پرسید. بهش گفتم خوبم ولی عادت ماهانه ام چند روزیه عقب افتاده و بدنم بهم ریخته. گفت امروز روی لگن تمرکز می‌کنیم که انرژیت راه بیفته. دیگه چیزی نگفتم. نگفتم قبل از کلاس برای اولین بار بین یه عالمه آدم اشک ریختم. براش از افکارم نگفتم. از حالِ دلم. 

وسط تمرین بودیم. روی زمین دراز کشیده بودیم و تمرین گردش ران پا رو انجام می‌دادیم. چشمام باز بود و به سقف نگاه می‌کردم. مربی اومد بالا سرم. پیشونیم رو ماساژ داد و آروم گفت اینقدر فکر نکن. فکرا رو بریز دور و رها باش. 

حالا، ده روز گذشته. تو این ده روز یه وقتایی شاد بودم و امیدوار به آینده و یه وقتایی غمگین ترین و ناامید ترین آدم دنیا. به خودم اجازه دادم که غمگین باشم. برای نبودِ کسی که یک سال ذهن و زندگیم رو درگیر خودش کرده بود، سوگواری کنم. می‌دونم که غم های بزرگتری وجود داره اما هر غصه ای به اندازه ی خودش ارزش سوگواری کردن داره. پس اگه قطره اشکی در چشمام جمع شد، بهش اجازه ی پایین اومدن می‌دم. اگه دلم هواش رو کرد، بهش فکر می‌کنم. چون می‌دونم زمان حلال همه ی درد هاست و می‌ذارم که آروم آروم کمرنگ و کمرنگ تر شه و می‌دونم که میشه. می‌دونم که این روز ها بالاخره بخشی از خاطرات گذشته میشه. فقط باید زمان داد. «این نیز بگذرد...»

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۳۶ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان