فـرشته ی بـی بال

مادر بیشتر از همه میداند که چه موقعی میزند به کله ام.چه موقعی عصبی ام،کلافه ام و دستُ دلم به هیچ کاری نمی رود.می داند که آن زمان نه موزیک های سینـا سرحالم مى آورد نه صدای علی زندوکیلی و نه حتی مرجان فرساد.میداند که کل نمایشنامه های اشمیت را هم جلویم بگذارد دست بهشان نمیزنم.عکس های جذابِ اینستاگرام جذبم نمیکند.نه پیراشکی های سرمیدان مرا به شوق میاورد نه نوتلا. تبدیل میشوم به دخترکِ غرغرویی که از زمین و زمان شاکی است و قطعا در همان لحظه جایی از بدنش هم درد میکند ! به عنوان مثال قوزک پای راستش ! اما مادر میداند دردم از قوزکِ پایـم نیست. میداند دل دخترکش پُر است.حرف هایش روی هم تلنبار شده اما گوش شنوایی را پیدا نمیکند.میداند که کم مانده است بترکد از غصه...

امروز از آن روز ها بود که نه کتاب خواندم ، نه فیلم دیدم ، نه اینستاگردی کردم ، نه دلم هوس خوراکی های جذاب کرد.امروز حالم را به دستِ مادر سپردم. مثل بچگی از سروکولش بالا رفتم. با هم جدول حل کردیم. او خیاطی میکرد و گذاشت تا دلم میخواهد حرف بزنم. آنقدر غرغر کنم که خالی شوم. و الان سبکم. سبک و خوشحال. در حدی که میتوانم غروبِ این جمعه را به خوبی بگذرانم...خوبِ خوبِ خوب...

+ میدانم که این پست های آخرم غم و غصه و ناراحتی هایش بیشتر است ولی باید بنویسم که خالی شوم و بتوانم دوباره پُر انرژی باشم و شاد...

+ نوشته شده در جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۰۲:۰۹ توسط فاطمـه | نظرات

ذهن آشفته ام

دلم میخواهد هر طور شده فردا را خوش بگذرانم.به جبرانِ این چند روز عصبی بودن هایم.این چند روز بد بود.بدترینش خشک شدنِ یکی از گلدان هایم بود.تنها اتفاقِ خوبش تعریف استادم از طرحی بود که کشیدم.همیشه ی خدا دلیلِ حالِ بدم برمیگردد به رفتارِ اطرافیانم.

{1}

+میگفت این روزها همه روی اعصابش قدم میزنند.میگفت آدم میبیند ، گلاب به رویتان نزدیک است بالا بیاورد. من هم گفتم این روز ها چند نفر عجیب روی اعصابم هستند. پرسید چه کسانی؟ گفتم یکسری ها دیگر ! همراهش هم یک شکلکِ با دهانِ کج فرستادم. فهمید. خودش را جمع و جور کرد ولی آنقدر نسبت به او بی احساس شده ام که کوچکترین حرف ها و حرکاتش در نظرم مضحک است،حتی همین جمع وجور کردنِ خودش و حرف هایش.

{2}

+اگر بخواهم خودمانی بگویم "سوسول" نیستم! اما از اینکه دهانم کثیف باشد و حتی کوچکترین حرف هایم همراه با کلماتِ رکیک باشد متنفرم.نمیدانم چرا فکر میکنند این نوع فحش ها ؛خنده آور است یا صمیمیت ایجاد میکند ! عذابم میدهد دیدنِ کسی که یک عمر کتاب به دست بوده و نصفِ زندگیش در تئاتر و کارهای فرهنگی بوده ، بلند بلند این کلمات را به کار میبرد و میخندد و لذت میبرد...

{3}

+یکی از اطرافیانم آدمِ بسیار بامحبتی ست.اما از دستِ او هم شاکیم...شاکی که نه...بیشتر دلشکسته...

{4}

+از تظاهر کردن بیزارم.اما آدم هایی که میبینم همگی در نقشی عجیب غرق شده اند.کاش میشد خیلی هایشان را کنار بگذارم... کاش...

{5}

+ نیکولا میگفت "آدم ها به میزانی که تنها تر باشند،کتابخوان ترند" و من این روز ها موجودی شده ام که فقط کتاب میخواند !

{6}

+مزخرفاتی که نوشتم همگی خبر از آشفتگی مغزم دارد !

امیدوارم فردا که "م" را میبینم حالم عوض شود ... گرچه کسی از احوالم خبری ندارد....

{7}

+یک آدم چطور میتواند تا این اندازه فوق العاده باشد ؟ اشمیت را میگویم :) ششمین کتابی که ازش خواندم "مهمانسرای دو دنیا" بود. کلیـک

"قبلا فکر می کردم که این دنیایی که حالم رو به هم می زنه بر حسب تصادف و اتفاق به وجود اومده، آره فکر می کردم از ترکیب و مخلوط مولکول ها این آش شلم شوربا درست شده، اما حالا وقتی به لورا نگاه می کنم ... به خودم می گم آخه مگه میشه که از برخورد تصادفی مولکول ها لورا دزست شده باشه؟ همون ضربه هایی که سنگ ریزه ها و دودها رو به وجود آوردن مگه میشه که همون ها آفریننده ی زیبایی لورا لبخند لورا و صفای باطن لورا باشن"

"یه چیز و تنها یه چیز شما رو منحصر به فرد و تک میکنه و اون آزادیتونه. شما ازادین. آزاد، متوجهین؟ آزادین که سلامتیتون رو داغون کنین، آزادین که رگ دستتون رو بزنین، آزادین که از غم عشق هیچ وقت فارغ نشین، آزادین که تو گذشته تون بپوسین، آزادین که قهرمان شین، آزادین که تصمیمات اشتباه بگیرین، آزادین که تو زندگی شکست بخورین یا مرگتون رو تعجیل کنین. حرفم را باور کنین، کتاب تقدیری وجود نداره. فقط چند نشانه روی یک برگه. مقداری اطلاعات. چیزی رو که نمیشه محاسبه کرد، آزادی شماست. "


+ نوشته شده در دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۰۱:۵۵ توسط فاطمـه | نظرات

عـاشقـانه ی دلچسب...

برخلافِ روحیـه ی بسیار حساس و احساسی بودنم ؛ به هیچ عنـوان فیلم های بیش از حد رمانتیک را نمی پسندم -___- فیلم که بیش از حد رمانتیک شود ترجیح میدهم وقتم را به درست کردنِ سالاد شیرازی یا املت صرف کنم ( با توجه به اینکه از آشپزی و کارِ خانه متنفرم ) تا دیدنِ آن فیلم.

امروز از سرِ بیکاری، "سیندرلا 2015 " را دانلود کردم.در حدِ معقولِ موردِ علاقه ام عاشقانه بود :) خلاصه کیف کردم از دیدنَش ^__^

الان هم سه چهار ساعتی میشود که دست زیرِ چانه به شاهزاده ی موردِ علاقه ام فکر میکنم.اولین بار بود که این همـه به سیندرلا حسودی ام شد که شاهزاده اینقدر شیفته اش شده است.واقعا وجود دارند از این شاهزاده ها؟!

*" مهربان باش و شجاع "*

سیندرلا را با دوبله ی گلوری ببینید. (سانسور هم ندارد. ) "کلیک"

پوسترشان ^___^

14 مرداد ؛ 1394 ...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۹:۵۰ توسط فاطمـه | نظرات

زن ها

دانیال کانال تلویزیون را عوض کرد.زیر لب گفت"فرض دوم:زنی در کار نیست." تلویزیون برنامه کودک پخش میکرد."اگه زنی در کار نباشه عشقی هم در کار نیست.شکسپیر و حافظ و رومئو و ژولیت وشیرین و فرهاد ول معطل اند.اگه روزی زن ها بخواهند از اینجا برند،تقریبا همه ی ادبیات و سینما و هنر دنیا رو باید با خودشون ببرند..."

استخوان خوک و دست های جذامی/مصطفی مستور

"کلیک"

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۳:۰۶ توسط فاطمـه

اشک هایی که کانادا را غَرق کرد...

صبحِ پاییزی دلگیرِ آبان ماهِ 4 سالِ پیش را هرگز فراموش نمیکنم.زنگِ اول مدرسه آمد و صدایم کرد.گفت کارِ واجبی دارد.آنقدر به خاطرِ امتحان ریاضی لعنتی استرس داشتم که خواهش کردم کارش را به زنگ بعد موکول کند.بی هیچ حرفی قبول کرد.آن لحظه نمیدانستم یک ساعت بعد قرار است دنیا بر سرم آوار شود.امتحانم را خوب داده بودم و سرخوش از سرجلسه بیرون آمدم.زیرِ باران پاییزی کنارِ نیمکتِ همیشگی مان منتظرم بود.تصمیم گرفته بودیم قدم بزنیم.نمیدانست از کجا شروع کند.بغضش را قورت داد و گفت "داریم میرویم" قطره اشکی از چشمانش سرخورد.فهمیدم قضیه جدی تر از این حرفاست."کجا؟میخواهید محله تان را عوض کنید؟".سری تکان داد "نه داریم از ایران می رویم".شوکه شدم.فائزه اهلِ شوخی نبود.هوا سرد شده بود و نسیم خنک پاییزی جای خودش به باد داده بود. "منظورت چیه؟" "به خاطرِ کارِ پدرم باید فردا صبح برویم کانادا.برای دوسال." حیاط خلوت شده بود.تنها صدایی که می آمد زوزه ی باد بود و خش خش برگی که داشت زیر پا لهش میکرد.
حالم آنقدر افتضاح بود که یادم نیست ادامه آن روز را چطور گذراندم.خانه که آمدم دویدم و کتابِ اطلسم را آوردم.پیدا کردنِ کانادا کارِ چندان مشکلی نبود.پیدایش کردم و همزمان اشک ریختم.آنقدرگریه کردم که کانادا با آن عظمتش زیرِ اشک های من غرق شد...
از فردای آن روز تنها راهِ ارتباطیمان شد ایمیل.هر روز که از مدرسه می آمدم با همان روپوش مدرسه به عشقِ پیامِ جدیدی از تنها دوستِ صمیمی ام،اینترنتِ دایل آپمان را وصل میکردم و یک راست میرفتم سراغِ اینباکسِ ایمیلم.
4 سال از آن زمان میگذرد...
خانواده ی فائزه به دو تا کشور مهاجرت کردند ولی الان یک سالی میشود که ایران هستند.
از آن زمان که برگشت ، هیچ وقت رابطه مان مثل قبل نشد.گذشتِ زمان هر دویمان را تغییر داده بود.نه من آن فاطمه ی سابق بودم نه فائزه آن فائزه ی سابق.تبدیل شده بودیم به دو آدمِ غریبه.
من تک تک ایمیل هایمان را در این سه سال ثبت کرده ام.هر بار با خواندشان دلم میخواهد یک دلِ سیر گریه کنم...آنقدر عشق و صمیمیتِ پاکی در این نوشته ها هست که میتوانم با تک تک سلول هایم حسش کنم.
دلم یک دوستی پاک میخواهد.دوستیِ پاکی که بشود با آن یک کشور را غرق کرد....اما نوعِ بینهایتش...که تمام نشود هیچ وقت...
+ چند تا از ایمیل هایم را در ادامه مطلب بخوانید...
+ آن زمان بنده 12 سالم بود :)
+ نوشته شده در يكشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۸:۵۹ توسط فاطمـه | نظرات

دریـای خیال...

دریا را دوست نداشته ام هیچ وقت.نه تنها آرامم نمیکرد بلکه بی قرارم میکرد.اما این بار دوسال بود که دریا نرفته بودم.کسی نه علاقه ای به رفتن داشت نه حوصله ای.من اصرار کردم که دلم دریا می خواهد.مجبورشان کردم تکانی به خود دهند و بار و بندیلشان را ببندند و برویم دریا.زیاد انتظار کشیدم که بالاخره برسیم،اما رسیدیم.آنقدر دلم برا شنیدنِ صدایِ امواجش تنگ شده بود که میخواستم یک دلِ سیر بغلش کنم و محو شوم میان آب ها.من عوض شده بودم.آن قدر که دریا و موج هایش سراسر آرامش بود برایم.دو سال بود که من ، علایقم ، دلتنگی هایم جورِ دیگری شده بودند.

در خیالاتم نام دخترم را بارها عوض کرده بودم ؛ تبسم،رها،لیلی،باران،گل گیسو،بارانا...این بار دریا !

من و دخترم ،دریا، روی ساحلِ شنی نشسته ایـم و چشم دوخته ایم به موج های مشوش دریا.سکوت را میشکند و با صدای دلربایش میپرسد "مامان،چرا اسم من را دریا گذاشتی؟" و من میگویم از تابستانی که عاشقِ دریا شدم ؛ از پاییزی که حتما یک روز کنارِ دریا ، عاشقِ پدرش شده ام،از عهدی که با هم بستیم،از اینکه خواستیم تنها دریا باشد که خلوتِ عاشقانه مان را دیده باشد...میگویم...باز هم میگویم از تابستانی که بعد از دوسال ؛ دلتنگِ دریا شدم و عاشقش...

+ دریا نگـاری هایم را که شاملِ 6 عکس است در اینجا ببینید #دریا_نگاری_دخترک

+ ساخته شده توسطِ من "کلیک"

+ نوشته شده در شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۳۵ توسط فاطمـه | نظرات

خاطره ی خوب با حس و حالِ خوب تر !

... خـاطراتِ ثبـت شده در بلاگـفای نـابود شده ...

*قدیـمی*

[سکـانس اول]

لوکیـشن:محوطه ی سینما قلهک

دخترک با یک دسته گلِ نرگس به سمتِ آقای خیاط میرود.

+ سلامممم :)

- عه،سلااااااام...چطوووووررری ؟

[در حالی که نرگس ها را به دست هومن می دهد]

+ خیییییلی خوب بود ! خسته نباشید :)

- وای مرسی.دیدی صندلی هارو برنداشتم اما اومدم پیشتون ؟

+ آرررره خیلی خوب بود.راستش اولش که اومدم تو سالن و دیدم صندلی هارو برنداشتین گفتم یادتون رفته !

[خنده ی همزمان و یک عکسِ سلفی]

+ ممنونممممم .

- خواهش میکنم. مرسی از گل. خودتون گلید :)

+ :)

[سکـانس دوم]

دخترک برگه به دست در انتظار آقای خیاط...

+ میشه یه امضا هم بدید ؟

- حتماااا...چرا نشه ؟ ...فقط...خودکار...

+ عه...الان میرم از همون آقاهه قرض میگیرم :)

[دویدن به سمتِ "آقاهه" و قرض گرفتن خودکارشون :)))]

+ بفرمایید.

- ممنونم.

سکوت.و هومن جانی که بدونِ هیچ پرسشی نوشت برای فاطمه ی عزیز.

( خوشحالم که اسمم را به خاطر داشت ^__^ )

+ قضیه ی صـندلی "کلیک"

+ گلِ نرگسمون "کلیک"

21

بهـمنِ

93

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۰۱:۱۹ توسط فاطمـه | نظرات

مـرگ دور نیـست...!

اولیـن بار که مرگ را جلـوی چشمانم دیدم،شش سالم بیشتـر نبود.ذوقِ عروسی و لباسِ محـلی و هواپیما سوار شدن،آن هم برای بار اول و حتی دیدنِ بوشهر،کلِ وجودم را گرفته بود.داشتیم سقوط میکردیم.به همیـن راحتی.تنها تصـاویری که از صحنه ی وحشتناکش به یاد دارم ؛ خاموش شدنِ چراغِ هواپیما و جیغ زدن های مردم و تکان های عجیبِ هواپیما در آن شب بارانی بود.یـادم نیست که چطور از آن کابوس بیرون آمدیم.چشمانم را بسته بود از ته دل خدا را صدا میزدم.چشمانم را که باز کردم هوا آرام شده بود و ما بر فرازِ بوشهر بودیم.

دومیـن بار ده سالم بود.از زنجان بازمیگشتیم.بعد از سـه ساعت راه جایم را با مامان عوض کرده بودم و جلو نشسته بودم.چیـزی نمانده بود که به تهران برسیم.وسطِ راه بودیم که لاستیکِ کامیونِ جلویی ترکید و مستقیما به ما برخورد کرد.تنها کسی بودم که با چشمانِ خودم صحنه ی برخوردِ لاستیک به ماشینمان را دیدم.چیزی نمانده بود چپ کنیم اما ؛ در آن لحظه ی نفس گیر که شاید در عرض چند ثانیه رخ داده بود انگاری دستی قدرتمند که من شک ندارم دستِ خداوند بوده است ، ماشین را نگه داشت و ما جانِ سالم به در بردیم.

اما سومین بار، دیروز بود.تصمیم گرفته بودیم که 11 نفری نهار و عصرانه را اطرافِ شهر بخوریم که هوایی هم عوض کرده باشیم.همه چیز آنقدر خوب و خوش بود که ممکن نبود اتفاقی بتواند این لحظه ها را سلب کند.تا ساعتِ 6 و نیم در یکی از رستوران های اطرافِ "سولقان" حسابی خوش گذراندیم و گفتیم و خندیدیم.راهِ برگشت ترافیک بود.هوا ابری بود و نسیم خنکی صورتمان را نوازش میداد.

آلبومِ جدیدِ بنیامین را گوش می دادم.به تونل که رسیدیم ماشین ها بوق میزدند و همه شادی میکردند بی آن که از چند دقیقه ی بعدشان خبر داشته باشند.از تونل که آمدیم بیرون باران نم نم میبارید.

هوا؛هوای پاییز بود.کمی که گذشت هوا طوفان شد.شدید و شدیدتر شد.جاده از تراکم زیادِ ماشین ها بسته شده بود.

سنگ های روی کوه کَنده میشدند و قل میخوردند روی جاده و روی ماشین ها.باغ ها و رستوران های پایینِ جاده را سیل گرفته بود.

صدایی که به گوش میرسید صدای باد بود و جیغِ مرد و زن هایی که ماشین هایشان را ول کرده بودند وسطِ جاده که جانشان را حفظ کنند.صدا در گلویم خفه شده بود و این اشک ها بودند که گوله گوله از چشمانم سرازیر میشدند و دست هایم آنقدر بی حس بودند که توان پاک کردنِ اشک هایم را نداشتند.با دست هایی که میلرزیدند و ناتوان بودند گوشی موبایلم را برداشتم و از آن لحظه نوشتم و وصیت کردم و از خدا خواستم که مرا برای گناهانم ببخشد و رمز گوشی را برداشتم و با تمام زحمت در بغل گرفتمش که اگر اتفاقی هم افتاد به گوشی آسیبی نرسد.تنها فکرم در آن لحظه آن بود که خدا این همه آدم های عاجز را در این جاده ی کوهستانی و وسطِ طوفان تنها گذاشته است.در دل داد میزدم تنهایمان گذاشتی؟ اینجا که تک تکمان به تو نیاز داریم،نباید فراموشمان کنی...نباید...

همان موقع بود که راه باز شد و در حد چند سانت توانستیم جلوتر برویم.بالاخره جاده را یکطرفه کردند و آتش نشانی و آمبولانس رسید.10 شب بود که رسیدیم خانه.سالم و سلامت.فقط هنوز هم از ترس بدنم بی حس بود.از شدت گریه،ضعف کرده بودم.سرنشینان های هر سه ماشین سلامت بودیم فقط سنگی به اندازه ی نصفِ یک پراید به ماشینِ شوهرخاله ام برخورد کرده بود و تقریبا نصفِ ماشینشان به کل درب و داغان شده بود ولی خودشان سالم اند.

مرگ آنچنان هم دور نیست.مرگ برای همسایه نیست؛برای خودمان هم هست.منی که الان اینجا نشسته ام و تایپ میکنم دیروز نمیدانستم ثانیه ی دیگری زنده خواهم بود یا نه.بوی مرگ را همگی استشمام میکردند.هیچ وقت تا این اندازه به مرگ نزدیک نبوده ام...

+ ویدیویی چند ثانیه ای از اوایلِ بارش "کلیک" و اواخرش که امداد رسیده بود "کلیک"

+ ماشین هایی را دیدیم که در عرضِ چند ثانیه به دره سقوط کردند و مردمی که غرق شدند...

+ دیروزِ ما،به روایتِ خبرگزاری فارس "سیلاب کن و سولقان در 40سالِ گذشته بی سابقه بوده است" (کلیک)

+ عکسی (کلیک) از صفحه ی این دوستِ عزیز (کلیک) که حسابی با حال و هوایم جور بود...

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۴:۳۴ توسط فاطمـه | نظرات

این بار تنهایِ تنها...

امسـال به خودم قول داده ام که هیـچ توقعی نداشته باشم.از هیچ کس.قول داده ام گریه نکنم بابت بی معرفتی ها.قول داده ام دلم نشکند از همه ی آن هایی که کنارم بودند اما فراموشم کردند.ممنونم از همه شان که یادم دادند گاهی حتی یک تبریکِ کوچک هم میتواند آدم را سرِ ذوق بیاورد اما دریغ کردنش هم میتواند آدم را خُرد کند. یادم دادند که بی معرفتی چطور دلِ آدم را میشکند...اما...امسال باید با همه ی سال ها متفاوت باشد. این بار بی توقع تولدم را تنهای تنها برای خودم جشن میگیرم...بی آنکه شبش زار بزنم...

+ یک ماهُ چهار هفته به تولدم ♥


+

♫ Beyoglu Asiklari - You Are My Everything  ♫

 

+ نوشته شده در جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۴۷ توسط فاطمـه | نظرات

یک دم از خیالِ من نمیروی ای غزالِ من ...

برای هزارمیـن بار آهنگ را پِلی میکنم.چشمانم را می بندم و صحنه ای را که بار ها به آن فکر کرده ام، تجسم میکنم.در رستوران نشسته ایم و شام میخوریم.پـیانو مینواخته میشـود.با چشمانِ بسته قسمتِ موردِ علاقه از آهنگ را زیر لب زمزمه میکنم " یـک دم از خیالِ من نمیروی ای غزالِ من/دگـر چه پرسی ز حالِ من/تا هستم من، اسیر کوی توأم به آرزوی توأم/اگر تو را جویم حدیث دل گویـم بگـو کجایی؟/به دست تو دادم دلِ پریشانـم دِگر چه خواهی؟/فتاده ام از پا بگو که از جـانم دِگر چه خواهی"

چشمـانم را که باز میکنم،نگاهم میکند و لبخند میزند.بی مقدمه میپرسد "تا حالا عاشق شده ای؟".میدانم که سـرخ شده ام. از خجالت بود یا هر چیزِ دیگر که میـگویم "نمیدانم" .اگـر میتوانستم ؛ به چشمانش خیر میشدم و میگفتم " آره . عاشقِ تو" اما ، نگفتم. "نمیدانی ؟ مگر میشود آدم عاشق شود و نداند؟" سرم را پایین انداخته ام.گیج شده ام که چه جوابی بدهم."نه،نمیشود.شاید عاشق نشده ام.نمیدانم." شانه بالا می اندازد و مشغولِ خوردنِ سالاد میشود.

یادم نیست عاشق شده ام یا نه.اما تا توانسته ام شکست عشقی را تجربه کرده ام.تا توانسته ام از پسر جماعت متنفر شده ام.تا توانسته ام اشک ریخته ام در غمِ عشقِ از دست رفته...بس که تمامِ زندگی ام در دلداری دادن به دختر های شکست خورده، خلاصه شده است.آخرین بارش درست همین دیشب بود.
زرشک پلو با مرغ سفارش داده ام.گفته ام سینه ی مرغ برایم بیاورند ، ران دوست ندارم.
" در این دوسالی که میشناختمش ، این سومین بار بود که خبر عاشق شدنش را میداد.
+ وای باورت میشه ؟ این همه سال جلوی چشمم بود و ندیده بودمش! چند بار حتی نگاه هامون بهم گره خورد. قلبم ریخت...
- الان یکهو عاشق هم شدید ؟ در چند نگاه ؟
+ فقط چند نگاه که نه . بالاخره پسرعمومه . میشناسمش .
- خب تصمیمت چیه ؟
+ فعلا نمیدونم . منتظرم ببینم اون حرکتی میزنه یا نه . وای فاطمه ! اگه کاری نکنه چی ؟ من میمیرم ...
- مطمئنی اونم از تو خوشش اومده ؟ شاید تو توهم زدی !
+ احتمال 99% اونم از من خوشش اومده. "
سفارشم را آورده اند.او کوبیده سفارش داده است و من زرشک پلو با مرغ.
" دو ماه گذشت.امتحانات تمام شده بود و کم کم داشتیم خودمان را برای ماه رمضان و تابستان آماده می کردیم که دوباره دستِ پُر آمد.
+ بهم پیام داد ! وای خدا ! میدونی چی گفت ؟ گفت که اونم منو دوست داشته ! دیدی راست گفتم ؟ اون وقت تو میگی توهم زدم !
- خب حالا چی میگفت ؟
+ کلی حرف زدیم . حرف زدنش یکم نسبت به تیپ و ظاهرش متفاوته .
- از چه نظر ؟
+ آخه میدونی یه جورایی بچه مثبته فامیله . حتی بسیجیه . ریش داره [خنده]
- خب اون وقت حرف زدنش چجوریه ؟
+ اممم...میدونی...یکم چیز داره حرفاش و شکلک هایی که میفرسته.
- بسه . خودم فهمیدم . عکس العمل تو چیه ؟
+ خنده .
- همین ؟
+ آره دیگه .
- تا کجا میخوای ادامه بدی ؟
+ تا هر جا شد . ما عاشقِ همیم .
- بیا و فراموشش کن.تو تازه تو دَرست پیشرفت کردی.خودت بودی که میگفتی چقدر خوبه فکرِ آدم اسیر کسِ دیگه نباشه.یادته چقدر خوشحال و راضی بودی ؟
- اما این با بقیه فرق داره. خیلی فرق داره. "
تصمیم دارم قسمتی از سینه ی مرغ را جدا کنم به عنوانِ آغازِ غذا.
" نباید دست روی دست میگذاشتم.تصویر چشم های گریانش مدام جلوی چشمانم بود.میدانستم یک روز همچین اتفاقی می افتد . باید جلویش را میگرفتم. هزاران ترفند ریختم. مثل مادربزرگ ها نصیحتش کردم. پیشنهاد های مختلف دادم که سرش را گرم کنم.از درِ شوخی وارد شدم.اما هر بار تهِ بحث هایمان به یک جمله ختم میشد (این با بقیه فرق داره.) "
با چنگال افتاده ام به جانِ مرغ. تکه ای که میخواهم به این راحتی ها جدا نمیشود.بی خیالش میشوم و نوشابه را داخلِ لیوان میریزم.
" یک ماه نگذشته بود که پیامش تنم را لرزاند.
+ فاطمه به دادم برس.
- چی شده ؟
+باورم که نمیشه که...
- که چی؟
+ که اون پیشنهاد رو بهم داد. میدونی چی گفت؟ وای خداجون...حتی نمیتونم در موردش حرف بزنم...
- چی گفت مگه ؟
+ گفت که امروز خونه مون خالیه ، بیا پیشم .
- و تو ؟
+ معلومه که گفتم نه!
- حرفی نزد ؟
+ چرا. گفت که من میخوام با کسی دوست باشم که باهام رابطه داشته باشه . که نیاز هامو برطرف کنه .که ...
- ...
+ من قبل از اینکه دوست دخترش باشم ، دخترعموش بودم...میفهمی ؟ من ... من باورم نمیشه ... نه ... "
این بار با ظرافت سعی میکنم تکه مرغ را جدا کنم . گرچه کمی به خاطرِ فشار های حمله های قبلی له شده است .
" پنج ساعتی بود که حرف میزدیم. کمی آرام شده بود.
+ میخوام موهامو بزنم .
- موهاتو ؟ برای چی ؟
+ میخوام یه نشونه باشه برام . میخوام موهای بلندم رو با دست های خودم کوتاه کنم . موهایی که از جونم هم برام عزیزتر بودن. میخوام بزنم که یادم بمونه نباید دلِ به هر کَسُ نا کَسی بدم ...
- اگه این کار آرومت میکنه ، باشه کوتاهش کن .
چند دقیقه بعد ، عکسِ موهای بلندِ قشنگش را فرستاد که این بار کفِ حمام پخش شده بودند. همه شان را زده بود . خودش را خلاص کرد از شرشان. "
بالاخره تکه مرغ جدا شد. کمی له شده بود.اما جدا شد.
***
موسیقی تمام شد.چشمانم را باز کردم.رویای غذا خوردنِ با او در رستوران تمام شده بودم. من بودم و تنهایی ام و خیالِ او. چه خوب که من فقط خیالش را دارم و او حتی خودش از همه چیز بی خبر است. چه خوب که میتوانم ساعت ها بنشینم و برایش خیال ببافم و برایم بهترینِ مردِ دنیا بماند.کسی چه میداند ، شاید او که خبرِ عشقِ مرا بشنود یا حتی سر از رویاهایم دربیاورد ؛ با یک پیشنهادِ بی شرمانه بشود کابوسِ شب هایم.
چه خوب تو در خیال ام هستی بهترین مردِ جهان :)
+ بر اساسِ یک ماجرای واقعی ... !
+ قرار نبود انقدر طولانی شود ! ولی شد ! شرمنده ...
+ دانلودِ آهنگِ متن از علی زنـد وکیلی " کلیک "
+ زن است دیگر ؛ حسش را با موهایش نشان میدهد.حالش که خوب باشد موهایش را رها میکند ، غمگین که باشد با کش دارش میزند ، با حوصله که باشد می بافد و می آراید ، عصبانی که باشد جمعش میکند ، دلش که بشکند اولین چیزی که اضافیست موهایش است... |ناشناس|
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۰۲ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان